نمیدونم چرا ولی نوشتن رو به خودم واجب کردم.احساس میکنم که میتونم مثل بزرگتر ها از فقدان عشق بنویسم از سختی های زندگی بنویسم از نفرتی که به یک فرد دارم بنویسم اصلا داستان های شبیه به عباس معروفی بنویسم اما ظاهرن که که نمیتوانم.
انگار که مغز من چون که در کالبد یک دختر چهارده ساله قرار دارد نمیتواند این هارا درک کند،شاید چون هیچ کدام از این هارا با چشم و گوش درک نکرده نمیتواند بنویسد شاید هم میتواند و چیزی جلویش را گرفته.
این که چیزی جلویم را گرفته واقعی است.شاید چیزی که برایتان میگویم شبیه به یک خیال باشد اما خوب،احساس میکنم که مغز من در یک زندان قرار دارد زندانی که در اصل فکر ها و ایده های من را زندانی کرده و نمیگذارد بیشتر به یک چیزی پی ببریم و یا مثل همین درباره ی چیز های گنده بنویسم.شاید همه همین زندان را در سر دارند و یا مثلاً عباس معروفی هم همین زندان را در سر داشته و آن را شکسته.
نمیدانم من هیچ چیزی نمیدانم .... اما این را میدانم که به نوشتن وابسته هستم و حتی اگر درباره ی چیز های بزرگونه هم ننویسم چیزی از ارزشم کم نمیکند
شما چه فکری میکنید؟