مامانم دختر یه خانواده پرجمعیت گرگانی بود که عروس یه خانواده ی کم جمعیت مشهدی شده بود.
همیشه به این فکر میکنم که چرا مامان و بابام با هم دیاری خودشون ازدواج نکردن؟ که ما برای دید و بازدید مجبور نشیم ۶۰۰کیلومتر راه رو بریم و بیایم..که بدونیم بالاخره کجا باید ریشه بدوونیم.. که هردفعه موقع برگشتن از پیش دوستامون، عزا نگیریم که دیدارمون میره واسه سال بعد..
تا اواخر کلاس سوم دبستانم ماشین نداشتیم. موقع رفتن به ترمینال تاکسی میگرفتیم. نشستن تو اتوبوس برام عذاب بود. از شدت تهوع و سردرد، مرگ رو به چشمم میدیدم. ولی از شوق اینکه تا چندساعت دیگه به خانه ی مادری میرسیدیم، میتونستم همه اون سختیا رو تحمل کنم.
میتونستم تصور کنم این شب سرد و تاریک تموم میشه و به محض اینکه آفتاب بتابه، اتوبوس توی گرگان می ایسته. اونوقت میتونم دایی رو بعد از مدت ها توی ترمینال ببینم که ما رو سوار ماشینش میکنه و باهم میریم خونه ی مامانبزرگ. اونا هم سفره ی صبحونه شون پهنه و بوی چای شیرین توی خونه پیچیده. با لبخند گرم و روبوسی ازمون استقبال میکنن. بابابزرگ برامون آواز میخونه. بعد از صبحونه هم میریم خونه دایی تا با پسرش که کوچیکتر از من و خواهرمه، بازی کنیم. اونوقته که روزای خوشی شروع میشن. وقتگذروندن با دختر خاله ها، دختر داییا، دوستا...
ولی امان از زمانِ برگشتن!
دوباره سردیِ اون شب تاریک، تموم وجودمو میگرفت. ترکیبی از اندوه عمیق و اضطراب و دل کندن. خونه مامانبزرگ شلوغ میشد. همه کسایی که میخواستن باهامون خداحافظی کنن میومدن. تا وقتی دور هم بودیم و شام میخوردیم اوضاع خوب بود؛ اما با خداحافظی اولین نفر، بند دلم پاره میشد که الان بقیه هم پشت سرش میرن. به سرعت شروع میکردیم به یادگاری دادن برای همدیگه. یه حبه قند، یه دکمه لباس، یدونه سویا، یه تیکه کاغذ که توش نقاشی میکشیدیم یا چندکلمه مینوشتیم،..
دایی آخرین نفر بود. چمدون بزرگ آبی مون رو توی صندوق ماشینش میذاشتیم و می چپیدیم تو ماشین.
حسم مثل بچه ای بود که میدونه میخوان ببرن آمپولش بزنن و دارن گولش میزنن که میخواد بره خونه دایی. همه این قصه های تکراری رو از بر بودم؛ ولی دلم میخواست حتی با تصور اینکه نمیخوایم برگردیم، یه کورسوی امید توو دلم روشن کنم.
خونه دایی نزدیک بود. ولی میدیدم مسیر طولانی شده. مکالمه بیشتر شده. میدونستم مقصد ترمیناله و نمیتونستم ثابت کنم. گریه و زاری بیفایده بود. مامان و بابا کارای مهمی داشتن که باید میرفتن تا بهشون رسیدگی میشد. شغلشون، مدرسه ی بچه ها، خونه زندگی،..
اما یه روز نمیدونم چرا، دایی بزرگه م تصمیم گرفت ما رو برسونه. بابای بهترین دوستم، هانیه. حتی اونم گول خورده بود.
چون وقتی مامان بعد مهمونی داشت آخرین وسایل رو توی چمدون می چید، مامانش میگفت: هانیه یه اتوبوس توی خیابون دیده و فکر کرده شما رفتین.
اون موقع اینجوری نبود که دست هر بچه ای یه گوشی باشه. وگرنه حتما بهش زنگ میزدم که: ما هنوز نرفتیم هانیه! بیا بیشتر همدیگه رو ببینیم!
چمدون رفت توو صندوق. توی اون تاریکی، نگاهم به کوچه بن بستی بود که تموم تعطیلات توش بازی میکردیم. مامانبزرگ و بابابزرگ هم لب پنجره ی بالا تماشامون میکردن. تنم یخ کرد.
با فکر اینکه چجوری باید اتوبوس رو تحمل کنم سوار ماشین دایی شدیم.
توی فضای پر از اتوبوس و دود و صداهایی که داد میزدن:"گرگان گرگان مشهد.."، تمام حواسم به دایی بود که به ماشینش تکیه زده بود و تمام حواسش به ما بود.
از پنجره با چشمای غمگین براش دست تکون دادم. لبخند زد. دستشو بالا گرفت و سمت پنجره اومد. دستشو روی شیشه گذاشت. منم دستمو گذاشتم. اتوبوس حرکت کرد. دایی دستشو برداشت و اثرش با تموم جزئیات روی شیشه موند. این تنهای یادگاری بود که میتونستم ازش داشته باشم.
اگرچه آخر شب نمنم بارون رد دستشو از روی شیشه شست، اما نتونست خاطره ی اون شب رو از ذهن من پاک کنه..
ذاب بود