شب آن شب که عشق پر میزد میان کوچه بازارم
تــو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تــو این را هم نفهمیدی
من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم
تــو می لرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی
تــو را میخاست بنویسد بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر میشد تــو زیر ماه میخواندی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد
تــو آن سو شعر میخوانی من این سو از تــو سرشارم
سحر از راه میآید تــو در خورشید می گنجی
و من هرروز مجبورم زمان را بی تــو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت باز میگردم
اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم
نجمه زارع