من این راه دراز را آمده ام که تو را ببینم...
زمین شخم زده را دیدم
پاره خشت و ماه بریده را دیدم
شگفتِ کودکان و پایمالِ علف ها را دیدم
سایه بانی خاک و شعله ی آه را دیدم
باد را دیدم
در سحرگاه خدا را دیدم
آه سردی که هرشب مهمان دل جوانان شهر بود را دیدم..
آن مرد که از دل تاریکی شب آمده بود را دیدم
اشک هایم که آتش قلبم را فروکش کرد را دیدم
اما چه حیف که اینها را دیدم
چه حیف که حتی یک بار برای یک لحظه تو را ندیدم
میدانی!
بی خبری مو شبیه استخوان سپید میکند
اما انتظار چون شمع است،
تمام میکند!
اما من هم بیخبر بودم و هم در انتظار..
و من در تمامی روز های این سی سال تمام مو هایم سپید شد و آنقدر تمام شدم که حالا پیر زنی بیش نیستم..
که انگار از قافله عقب مانده..
در تمامی روز هایی که در انتظارت بودم تنها به این میاندیشیدم که:
آیا میشود مردی با موهای جوگندمی از دل شب عبور کند و سرانجام در خانهی مرا بزند!
آیا او هنوز چون گذشته مرا دوست دارد
دلم میخواهد به او بگوییم که دیگر نه پدری هست نه برادری بی ترس بیا..
و در تمامی روز هایی که در بیخبری و انتظار بودم مطمئن بودم همان مردی که باید از دل شب گذر میکرد و به دیدنم میآمد من شدهام تماشاخانهی او و هرصبح و شام مرا میبیند
بی آنکه ببینم..
بی آنکه بدانم..
معذرت میخوام من میدانستم اما هربار خود را به نفهمی میزدم..
من میدانم که تو...
من میدانم اما نمیتوانم بنویسمش..
دیگر چون گذشته نه چشمان تیزبین دارم نه آنقدر قوی هستم..
راستی این درد بی پایان من مرهمی هم دارد..
پرواز به سوی تو پس از سی سال..
آری پرواز به آسمان..
مرگ..و زندگی کنار تو..