فصل ششم : دیدار بی بازگشت
دستم را به دستگیره در زدم در باز شد و به طرز ناباورانه ای به صورت جادوئی وارد یک مکان اسرار آمیز شدم اطرافم را مه گرفته بود چیزی نمیدیدم. کم کم مه ها کنار رفتند در لابه لای مه ها بوآ را دیدم .
با صدایی لرزان گفتم : من موفق شدم بالاخره اون شیطان رفت.
بوآ با لبخند گرمش و آن چشمان صمیمی که الان اشک در آنها حلقه زده بود گفت :می دونستم موفق میشی من همیشه بهت ایمان داشتم .
دوباره با بی قراری گفتم :اما من بهت قول داده بودم تمام ماه های کامل را باهم ببینیم... من دیر رسیدم!
_نه تو به موقع رسیدی برای یک خداحافظی نا تمام و تو می تونی به قولت عمل کنی هر وقت به ماه نگاه کنی منم می کنم یک افسانه چینی هست که میشه اگر دلتنگ کسی هستی اگر به ماه نگاه کنی اون هم میکنه، تازه هم تو یک کار بزرگ کردی اون هیولا را کشتی و هرکسی که اون اذیتش می کرد را نجات دادی!
اشک هایش در چشمانش حلقه زده بود چیزی در گلویش بود که می خواست فرو بدهد اما نمی توانست.
_اما من نتونستم تو رو نجات بدم چطوری می تونم با این درد زندگی کنم؟!
می خواستم برای آخرین بار بغلش کنم اما دستانم از بدن او رد شد و همان موقع گرمایی در آن روحی که قبلا بدنی داشت را احساس کردم.
_اما تو می تونی بدون من زندگی کنی .
صدایش آرام و پر معنا بود و در سراسر سکوتِ جنگل مه آلود پیچید اشک هایش جمع شده بود ، من که تا این لحظه جلوی تمام اشک هایم را گرفته بودم دیگر طاقت نداشتم به سمتش دویدم آن دیگر محو شده بود و در آخر به خانه خالی بوآ برگشتم که هنوز هم احساس گرمای بوآ را به من می داد...و دیگر الان تنها آرزویم وقتی که به ماه نگاه می کردم این بود که او برگردد...
《اشک هایش وقتی فرو ریخت که خورشید قلبش دیگر غروب کرده بود》