رز سفیدکوچکوزیبایی را در دست گرفته بود.این آخرین دیدار بود.
قرار بود بعد از سال ها از همدیگر خداحافظی کنند و هر کدام پی سرنوشت خود بروند.
تلاش های زیادی برای فرار از حقیقت داشتند اما در آخر مانند زهری تلخ آن را پذیرفتند.
پسر تی شرت مشکی یقه هفت و شلوار کتان مشکی پوشیده بود.
نه به خاطر این که تلخ ترین روز زندگی اش بود.
به خاطر این که آن دختر به چنین رنگی علاقه داشت.
از چنین رنگی خوشش نمی آمد زیرا مشکی را نشانه نحسی می دانست ولی در قرار آخر سرانجام تسلیم شد.
آن جا بود که به قطعیت نحس بودن مشکی پی برد.
ساعتش را نگاه کرد.هنوز پانزده دقیقه مانده بود.او زودتر آمده بود.
مثل همیشه.
اما این بار زود آمدنش نه از سر شوق که از سر غم و اضطراب و تشویش بود.
نمیدانست در قرار آخر باید چه بگوید.
دیگر هیچ گونه حرفی فایده ای نداشت.فقط میخواست برای بار آخر رز سفید را به او بدهد و خود را در چشمان مشکی رنگ او غرق کند.
در کنار فواره ی آب رو به رو پسربچه هایی را دید که آزادانه از هر فکر و خیالی مشغول بازی بودند.
به آن ها حسرت میخورد.
نه به خاطر سنشان بلکه به خاطر این که هنوز طاعون عشق آن هارا دچار نکرده بود.
هرچقدر زمان به هفت نزدیک میشد اضطرابش بیشتر میشد.تصمیم گرفت برود در کنار فواره و به صورت خود آب بزند.دستش را در آب فرو برد و تا توانست به صورت خود پاشید.
سرمای آب را احساس نکرد.
باز هم دست و فواره و صورت ولی ذره ای از آتش وجودش التیام نیافت.
صورت گندمگون خودش را به آب نزدیک کرد که ناگهان لرزش گوشی اورا به خود آورد.
دستش را در جیب راست شلوار خود برد و گوشی را بیرون آورد.
خودش بود.
همان همدم چندساله ای که شب ها با رؤیای او میخوابید.صبح ها با آرزوی او از خواب بیدار میشد و ظهر ها با تمنای او اذان ظهر را گوش میداد.
به سختی پیام را نگاه کرد.
«من دوست دارم ولی طاقت دوباره دیدنت رو نداشتم.مسیر زندگیمون یکی نبود اما ازت ممنونم که بخشی از داستان من بودی.»
گوشی از دست لرزانش افتاد.باچشمانی تار به رز سفید روی نیمکت چوبی نگاه کرد.
پژمرده شده بود.