روی تخت دراز میکشم ؛ مثل هر شب ؛ چشمام رو میبندم ؛ نگاهت میکنم ؛ پیراهنِ بلندِ حریرت چسبیده به تنِ گرم و سفید و کشیدت رو نگاه میکنم ؛ پیراهن سفید به روی تن سفیدت چه دلبری میکنه جانان ! شبنم جا مونده روی صورتت ؛ روی سینت توی نور خودنمایی میکنه ؛ چند تار مویی روی پیشونیت میون شبنم ها جا خوش کرده ؛ انگشتهای بلندت رو میبری تو موهای کوتاهِ خیست و از روی پیشونی کنار میزنیش. تصویرت لابهلای پوکههای نور میرقصه. خودم رو مچاله میکنم زیر پتو ؛ جا خوش میکنم ؛ محکم تر تصورت میکنم ؛ عمیق تر ؛ حالاٰ شفافتر میبینمت که نشستی رو به روم و چشمات رو خمار کردی و با شیطنت های خاصت نگاهم میکنی با صدای زنگ خندهات با خیره شدن توی چشمات غم عالم از خونم میپره و یاٰدم میره نیستی! ساکت روی مبل نشستی اما تلاطم رو به جون آدم میندازی ؛ آروم نشستی اما بیقراری رو به وجودم حمله ور میکنی ؛ دلم میخواد بگیرمت تو بغلم مچالت کنم بچلونمت ؛ محبت که از حد گذشت دیگه بوسه و آغوش ساده جواب گو نیست باید حلت کنم تو روح و جون و خونم ! دوست داشتم یه مولکول هوا بودم که بین فرفری موهات گیر کرده بود ؛ همونقدر نزدیک ؛ نمیتونم اما ؛ از صبر کردن بدم میاد و به نظرم هیچ فضیلتی توش نیست. صبر یعنی اوج ناتوانی، یعنی نمیتونم کاری بکنم، از دستم کاری برنمیاد و فقط باید دورتر بایستم و نگاهت کنم حالا یا از یه جایی درست میشه یا من عادت میکنم.و متاسفانه، گاهی وقتا، آدمیزاد چاره ای بجز صبر کردن نداره.پناه میبرم به خواب ؛ به رویاپردازی ؛ من خرد و خسته ام از نبودنت از رویا بودنت به قول ژرژ ساند که برای گوستاو مینوشت میروم بخوابم، خُرد و خستهام،تو را بیشتر در آغوش میگیرم، تو هم بیش از پیش دوستم بدار، چون غمگینم