سربر بالشت گذاشت ام...
دانه های اشک در سیاهی اتاق از گوشه ی چشمانم آرام آرام می غلطند.
گونه سمت چپم برروی بالشت است.
اشک یک چشمم با گذر از روی استخوان بینی ام به آن دیگری می پیوندد و باهم روی بالشت می ریزند، بسان رودی که با سختی از گذرگاههای زیاد عبور می کند و وقتی به بیابان می رسد، توسط خاک تشنه بلعیده می شود.
نگاهم هیچ نمی بیند.
هیچ نوری نیست.
هیچ صدایی نمی شنوم.
هیچ کلامی وجود ندارد.
اتاق کاملا تاریک است.
سخت خسته ام؛ روح و جسمم همراه هم.
گاهی دوست دارم به جایی سفر کنم که کسی نباشد. کلبه ای در گوشه ای کوهستانی. برف ببارد. برف ببارد. فقط برف ببارد...
چنان برف ببارد که تا وقت بهار فقط برف ببینم.
امیدوارم باشم، امیدوارم باشم کسی بیاید و به من سری بزند.
هرچند بعید است...
اما امیدم همچنان زنده باشد به آمدنش ...