همیشه صبحها با خاطرات کودکیام از خواب بیدار میشوم. از وقتی یادم میآید صبحها همیشه تابستان بوده! در همه این چهل و اندی سال! حتی آن زمانی که یادم نمیآید و دیگران برایم تعریف کردهاند.
چشم که باز میکنم بالای سرم برگهای درخت مو را میبینم. در میانشان خوشههایی از انگور دیده میشود. گربهای که از بالای سرم از تنه درختی که پدر برای بالا رفتن شاخ و برگ درخت انگور بین دو پشته بام گذاشته است، رد میشود.
مادر صدا میزند! ظهر شد، بلند شید! ظهر مادر همیشه قبل از ساعت هفت شروع میشود.خواب نیستم ولی دوست دارم خودم را به خواب بزنم. عصبانی میشود، شیر آب حیاط را که دقیقا بالای سر ماست باز میکند تا شاید با پاشیدن قطرات آب از خواب بیدار شویم.
بلند نمیشوم تا بیشتر صدایش را بشنوم. در دلم میخندم! بر میگردم به کودکی، پتویم را با عصبانیت برمیدارم و در حالیکه چشمانم بسته است، به اتاق رو به حیاط میروم تا کمی بیشتر بخوابم...
چشم که باز میکنم زمستان سال ۱۳۹۹ است و ما همچنان درگیر کرونا...