هی شازده! امروز نوبت توئه دیوار رو تمیز کنی!!"
صبح، این جمله را کارگر خدمات شهری ، با وقاحت هرچه تمام تر به شازده گفته بود. شازده هم اول مات و مبهوت نگاهش کرده بود بعد درآمده بود که: «آهای آقا! بی حیایی هم حدی دارد! آخر خیر سرمان ما شاهزاده هستیم! یعنی... بودیم! خوب چه فرقی می کند؟ مهم شاهزاده بودن است!» کارگر هم پاسخ داده بود که: « گور پدر همه تون!» و راهش را کشیده بود و رفته بود. شاهزاده که دیده بود حرف زدن با کارگر آب در هاون کوبیدن است، خود را به هر زحمتی که بود از دیوار بیرون کشیده بود. بعد طِی نخی را از وارطان، شیرینی فروشِ ارمنی، قرض گرفته بود، آن را حسابی شسته بود، آبش را چلانده بود و شروع کرده بود به شستنِ نقاشیِ دیواری کج و معوجِ خودش روی دیوارِ سیمانی. در تمامِ مدت نصیحت های پدرش که مثل خود او روی یکی دیگر از دیوارهای سیمانی شهر جا خوش کرده بود در سرش چرخ می خورد. یادش آمد که پدرش یک بار به او گفته بود: « پسرم همه ی ما دیر یا زود تبدیل به نقاشی می شیم، حالا یا روی دیوار های کاخ، یا دیوارهای شهر، یا در بهترین حالت روی بومِ یک نقاشِ چیره دست و روی دیوارِ موزه ی لوور، فقط یادت بمونه عکسمون باید همیشه تمیز بمونه.» شازده همانطور که تصویرش را از بالا به پایین و از پایین به بالا با طیِ نخی وارطان می شُست ، فحش جانانه ای هم حواله ی پدرش کرد، طِی را به دیوار تکیه داد و باز به قالبِ تمیزِ خودش روی دیوارِ سیمانی بازگشت.
پی نوشت:
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است
«حکیم عمر خیام نیشابوری»
#خیام
#تصویر
#خیال
#داستان
#مرگ