ویرگول
ورودثبت نام
میم.کاف
میم.کافدلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
میم.کاف
میم.کاف
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

روایت یک عبور

ذهنم پر از خالی‌ست...
مانند اتاقی پر از زمزمه‌های خاموش.
پر از "نمی‌دانم"ها و علامت سؤال‌هایی که دیوارهای سکوتم را خط خطی کرده اند.

خود را در جاده‌ای بی‌انتها می‌بینم—سبز،
اما پر از خارهایی در کمین.
هر قدم، سوزشی نامرئی؛
خارها نه فقط در پاهایم، که در جانم فرو می‌روند.
همه‌چیز ساکت است؛
نه نسیمی، نه صدایی، دنیا بی‌رنگ شده.
افکارم چون پیچک‌هایی درهم‌تنیده‌اند،
و راهی به رهایی نمی‌یابند.

زیباست، این جاده...
آرامش‌بخش حتی.
اما در دلش دلهره‌ای پنهان دارد.

گاهی برای فرار از این هیاهوی درون،

به آغوش عادت‌ها پناه می‌برم…
اما ذهن همچنان آشفته است، راه هنوز پیچ‌وخم دارد.

چیزی جز جاده نمی‌بینم. نمی‌خواهم که ببینم.
چیزی جز تاریکی نیست،
و شاید سکوتی که بوی ناامیدی می‌دهد.

کورسوی نوری در انتهای مسیر چشمم را می‌گیرد—
شاید امید است، شاید عشقی پنهان در تاریکی…
در دل سایه‌هایی که روزی رنگ را بلعیده بودند،
اکنون روشنایی متولد شده است.
نور بی‌آنکه سخنی بگوید حضورش را فریاد می‌زند...

به‌سمتش می‌دَوم.
تردید میان گام‌هایم می‌لغزد،
و سایه‌ها، چشم در چشمم لرزان و مردد—
با نگاه من که اراده‌ام را فریاد می‌زند،
آرام آرام محو می‌شوند.

گویی کسی زمزمه می‌کند، پژواکی که به گذشته تعلق دارد:
«برگرد… اینجا درد است… تاریکی‌ست…»
اما به عقب نگاه نمی‌کنم.
آن‌جا فقط سکوت بود. سکونِ تنهایی.
جایی که نفس‌ها خسته می‌شدند.

با زخم‌هایی بر پا، با خستگی در تن،
با ذهنی پر از تشویش و چشمانی خیس—
اما با دلی روشن و قدم‌هایی استوار، ادامه می‌دهم.

نور، بال می‌گیرد؛
درخشان‌تر، بزرگ‌تر، نزدیک‌تر.
در آغوشش می‌گیرم،
و با هم، در برِ هم، ترانه‌ای از شوق می‌خوانیم.

رویاها جان می‌گیرند،
و دنیا دوباره رنگ می‌پوشد
دوباره روشن‌تر از همیشه

و من، در میان این نور، دیگر تنها نیستم...

و تو آیا، به آن نور رسیدی؟!

تاریکیجادهدنیا
۴
۱
میم.کاف
میم.کاف
دلنوشته‌های ذهن آشفته‌ی من، تقدیم تو باد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید