من هیچوقت بلد نبودم چی رو انتخاب کنم.
نه چون بیفکر بودم،
چون هیچوقت نمیدونستم واقعاً چی میخوام.
یه روز نقاشی، یه روز زبان، یه روز روانشناسی، یه روز نویسندگی...
و هر بار
با یه لبخند الکی، یه انگیزهی مصنوعی شروع کردم
و با یه دل خسته، تمومش کردم.
بارها ازم پرسیدن:
«به چی علاقه داری؟»
و من هر بار توی دلم گفتم:
کاش میدونستم...
پدرم گفت انتخابات زندگی ما رو خراب کرد.
حق داشت.
هر اشتباه من، خرجی بود که از جیب آرزوهای اونا کم میکرد.
ولی کاش کسی میفهمید
من با هر انتخاب، داشتم با یه بخش از خودم خداحافظی میکردم.
من حتی از خودم هم میترسم...
نکنه این انتخاب جدیدم هم
یه هوس زودگذر باشه؟
نکنه دارم دوباره خودمو گول میزنم؟
نکنه چند ماه بعد، دوباره از صفر...
ولی این بار، یه فرق کوچیک هست:
ایندفعه نمیخوام خودمو قانع کنم،
فقط میخوام خودمو درک کنم.
اگه اشتباه کنم؟
خب... حداقل با خودم رو راست بودم.
☾ ناوا رؤیا ☽
