من،
در صفِ بلندِ بیعدالتی
زودتر رسیدم،
اما آخر ایستادم،
مبادا کسی فکر کند
حقم را طلب کردهام.
مرا
با وعدههای پوچ تربیت کردند،
با صبر،
با سکوت،
با "همهچیز درست میشود"هایی
که هیچوقت درست نشدند.
آنقدر نجیب بودم
که حتی وقتی نوبتم شد،
لب گشودم
تا دیگری را صدا بزنم.
حالا
دیوارها را رنگ میکنند
با صدای کسانی
که هرگز در صف نبودند.
و من؟
هنوز اینجا
در انتظارِ فرصتی
که دیگر نمیآید.
با دستی که نه میگیرد،
نه مینویسد،
نه مشت میشود.
و این پرسش،
مثل سایه
دنبالم میآید:
چرا تنها سهمم، تماشاست؟