ویرگول
ورودثبت نام
امیرعلی اسدیان
امیرعلی اسدیان
امیرعلی اسدیان
امیرعلی اسدیان
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بالاخره نسترن برای من شد...



سینا همیشه فکر می‌کرد که هنوز وقت هست. همیشه با خودش می‌گفت:

(حالا نه، یه روز دیگه، یک موقعیت بهتر.)

زمان از دست می‌رفت، اما او همیشه به خودش این اطمینان را می‌داد که روزی روزگاری، یک زمانی، در یک لحظه‌ی مناسب، فرصت برای گفتن همه‌ی حرف‌هایش خواهد رسید...

او و نسترن مدت‌ها بود که همدیگر را می‌شناختند. از روزهای قدیم که در کنار هم بودند. از لحظاتی که در خیابان‌های شهر قدم برمی‌داشتند، تا شب‌هایی که در کنار هم حرف می‌زدند، در هیچکدام از این‌ها، هیچ‌وقت کلمه‌ای از عشق بینشان رد و بدل نشده بود. اما برای هر دوی آنها، این احساس انقدر واضح و روشن بود که هیچ نیازی به بیان آن احساسات نداشتند. در نگاه‌های دزدکی، در پیام‌های کوتاهی که می‌فرستادند، در خاطراتی که به تدریج ساخته بودند، عشقشان به وضوح خود را نشان می‌داد. در لحظه‌های کوتاهی که چشم‌هایشان در هم گره می‌خورد، دل‌هایشان از هم آگاه بود. نسترن، همان دختری که سال‌ها در کنار سینا بود، اما هیچ‌گاه برای سینا نبود. دختری که همیشه فکر می‌کرد وقت برای گفتن "دوستت دارم" هست، اما هر بار به خودش می‌گفت:

حالا نه، یه روز دیگه...

کششی که میان آنها وجود داشت، قابل درک بود. اما این کشش چیزی نبود که در کلمات و بیان بگنجد. هر دو از آن می‌ترسیدند. ترس از اینکه وقتی این احساسات را بیان کنند، آنچه که می‌خواهند به دست نیاورند. ترس از نه شنیدن. از ترسِ اینکه شاید نگاه‌هایشان چیزی بیشتر از یک دوستی معمولی نبوده باشد. ترس از دست دادن چشم های پر رمز و راز نسترن. ترس صفحه چت خالی نسترن. ترس دوریش. ترس نبودش. از ترسِ اینکه شاید آن عشقِ پنهانی که در دلشان می‌تپید، فقط یک توهم باشد. غرور اینکه (آیا من باید زودتر بگویم یا او؟) گاهی فکر می‌کرد شاید اصلاً این همه کشش، اشتباهی است. کسی چه میداند، شاید نگاه هایشان مال کس دیگری بود و در بین راه آن هارا دزدیده بودند.

مرگ یکبار شیون یکبار. با نگرانی تقویم را ورق میزد و دنبال تاریخ خوبی میگشت. کدام مناسبت؟ تولد؟ یا شاید یک شبی که ماه کامل بود؟ یا شاید زیر باران؟ یا زیر برف؟ کی؟ دقیقا کی؟ شاید فکر خوبی باشد... در شبی که شهر قرمزپوش می‌شد و زینتش آدم‌هایی که شاخه‌های رز و عروسک‌های قلبی بغل می‌کردند. شاید برای اولین بار می‌شد که ولنتاین برایش معنی پیدا میکرد.

گوشی را برداشت و پیام داد:

بیا همدیگه رو ببینیم. ولنتاین قراره تنها باشی؟
_ اگه تو تنها نباشی، منم نیستم... کی؟ کجا؟

سینا باورش نمی‌شد. قلبش چنان کوبید که انگار سال‌ها منتظر همین لحظه بوده. منتظر همین چند کلمه‌ی ساده. انگار تمام لحظات سرد و بی‌خبرانه به یکباره به گرمی و داغی تبدیل شده بود. اینجا بود که سینا فهمید هر لحظه از زندگی‌اش که در کنار نسترن نبوده، هدر رفته است. این پیام برای او به اندازه‌ی یک دنیا بود.

جمعه ساعت پنج. همون کافه‌ای که دوست داشتیم :)

جمعه که رسید، سینا دیگر نمی‌توانست منتظر بماند. از صبح، هزار بار به آینه نگاه کرد. هزار بار در دلش حرف‌هایی که سال‌ها گفته نشده بودند را مرور کرد:

نسترن، من همیشه دوستت داشتم. چرا هیچ‌وقت بیانش نکردیم؟ چرا اجازه دادیم زندگی ما رو از هم جدا نگهداره؟ آیا مثل دو دوست باید روزی از هم خداحافظی کنیم؟ خونمون چی میشه؟ زندگی که مطمئنم تو هم تو فکرت با من ساختی چی میشه؟ آیا حقیقت داره که خونه‌ای وجود نداره؟ آیا حقیقت داره که تو برای من تنها یک امید واهی بودی و بس؟ یا نه... بگو که منتظرم بودی. بگو که لحظه شماری میکردی. بگو که کسی جز من رو زیر سقفت تصور نمیکردی. بگو لطفا

سینا ساعت چهار و نیم رسیده بود. کافه، همان کافه بود. گوشه‌ی دنجی نشست، پشت میزی برای دو نفر. بهترین لباسش را پوشیده بود. دست‌هایش عرق کرده بود و پایش بی اختیار جلو و عقب میرفت. قلبش هم که از خودش بی قرار تر. هر از چندگاهی گوشی اش را برمیداشت و نگاهی به پیام هایش می انداخت... هیچی! خالیِ خالی.

ساعت پنج شد. پنج و ده دقیقه. پنج و نیم.

خبری از نسترن نبود. سینا دلش شور افتاد. حالا دیگر شک و تردید به سراغش آمد. پیام‌های بیشتری فرستاد.

کجایی؟ من منتظرما! شاید آدرست رو گم کردی؟ بیام دنبالت؟

هیچ جوابی نیامد. هر بار که در کافه باز می‌شد، به امید اینکه نسترن وارد شود، سینا سرش را بالا می‌آورد و با ذوق خیره می‌شد. اما خبری نبود.

ساعت‌ها گذشت. کافه کم‌کم خلوت شد. اما همان‌جا نشسته بود... بی‌حرکت. جواب هم بی‌ جواب!

فنجان سینا خالی و فنجان نسترن سردِ سردِ سرد. درست مثل خود نسترن... زندگی سینا هم درست مثل فنجانش خالیِ خالیِ خالی شده بود...

دیگر دنیایش نسترنی نداشت... سینا مانده بود و کلی حرف نگفته. حرف هایی که روزی حتی برای خداحافظی آماده کرده بود، همه‌ی نامه هایی که روزی قرار بود کنار نسترن بشینه و براش بخونه یا براش بفرسته. اما نسترن دیگر معنایی نداشت... هنوز به یاد آن روزهایی که نسترن کنار او بود، لبخند می‌زد. یاد لحظاتی که برای او حتی یک کلمه از دلش نمی‌گفت، اما همیشه نسترن برایش در قلبش برو بیایی داشت!

الان نسترن تازه داشت سینا رو یجور دیگه می‌دید. نه سینای همیشگی، سینای عاشق. احتمالا تازه پی برده بود که چقدر دوستش داشته. میتونست بره و نامه ها رو دونه به دونه از کشوی سینا برداره و بخونه. یا سرکی به دفترچه‌ی زیر بالشتش بکشه و ببینه که چه روز و شب های سینا تنها با فکر او گذشته بود.

دیگه الان، این شب سرخ برای سینا معنا پیدا کرده بود و یک روز عادی نبود.

از این به بعد، وقتی به کافی‌شاپ میرود، با لبخندی بی‌رمق و نگاهی که به صندلی، صندلی‌ای که دیگر هیچ‌وقت پر نمیشه دوخته شده، سفارش میدهد. سفارش یه قهوه برای دو نفر! با هزار حرف نگفته. با هزار سوال بی‌جواب...

عاشقانهداستانولنتایندوستت دارمحسرت
۱۸
۰
امیرعلی اسدیان
امیرعلی اسدیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید