تا آخر شب هیچ کدام از اسپانسرها قبول نکردند که با مدیر اجرایی جدید همکاری کنند ، تقریبا نصف تماشاگران بلیط خود را کنسل کردند و برای سوک فقط صد میلیون وون باقی ماند درحالی که معلوم نبود همین صد میلیون را هم برای کنسلی بلیط ها مجبور می شوند پس بدهند یا نه . تنها کاری که سوک توانست انجام دهد این بود که اسپانسرها را متعهد کند تا در صورت اجرای بی نقص مراسم به قرارداد پایبند باشند و هزینه ی تبلیغاتی که برایشان می شود را بپردازند.
- خب ، حالا چیکار کنیم؟ با صد میلیون که نمی شه مراسم رو برگزار کرد تازه همین رقم هم قابل اعتماد نیست ، توی روز های آینده ممکنه کنسلی ها بیشتر هم بشه . توی موقعیتی که ما باهاش مواجهیم تنها درآمد ثابت همین اسپانسر ها بودن
- با همین صد میلیون یه کاریش می کنم
- نمی تونیم همه ش رو بهت بدیم ، باید پول داشته باشیم تا بتونیم هزینه ی استرداد بلیط ها رو بدیم
- فعلا نصفش رو بهم بدید اگه کنسلی ها زیاد بود و کسی بلیط نخرید ، بهتون برمی گردونم
- چنین اتفاقی که نمیوفته ، من فقط برای اینکه مسئولم مجبورم بدبینانه فکر کنم با این حال فردا صبح اگه کنسلی ها و خرید بلیط یر به یر بود ، شصت تاشو بهت می دم ولی فکر نمی کنم بتونی باهاش کاری بکنی
روز بعد سوک اول رفت پیش کارگردان
- آقای کارگردان نمی شه یک سوم پول منو بدین؟
- فکر کردی من سر گنج نشستم؟ شبکه پول نصف سریال رو داده فقط ، تازه با اینکه ریتینگ سریال خوب بوده این قدر عوضی بازی در میارن
- خب پول نصف سریال رو داده دیگه ، من یک سوم پولمو می خوام ، خواهش می کنم
- یک سومم که پیش پرداخت گرفتی ، چه خبره
- اگه مراسم خوب پیش بره برای وجهه ی شما هم خوبه دیگه خواهش میکنم
- هشتاد تا میتونم بهت بدم
- نود وپنج تا
- هشتاد و دو
- نود و سه
- هشتاد و پنج
- نود، نود خوبه دیگه ، نود
- تا شب میریزم به حسابت
- نمیشه الان بدین؟
کارگردان غرشی کرد که سوک گفت: باشه باشه ، و سریعا دوید و دور شد. آقای چویی در محوطه ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد تا یئون سوک را دید سریع با تلفن خداحافظی کرد و به سمتش آمد و گفت : خوب شد اومدی ، این لیست همه ی وسایلیه که برای کنسرت نیاز داریم ، البته فقط باندها و سازهای مورد نیاز که باید تا یک روز قبل از مراسم آماده باشن تا اعضا باهاش تمرین کنن ، برای تم سن و تجهیزات فنی باید با طراح صحنه صحبت کنی
- آقای چویی
- بله
- بدون پول که نمی تونم ساز کرایه کنم
- آها ، چک کردم فعلا تعداد کنسلی ها و کسایی که جدیدا بلیط می خرن تقریبا برابره ، میتونم بهت بدمش
در همین لحظه تلفن آقای چویی زنگ زد، یئون سوک روی یک برگه کاغذ نوشت لطفا شماره و آدرس همه ی آشپز ها و دیزاینر هایی که ممکنه باهامون همکاری کنن رو برام بفرستید ، و پایین برگه شماره ی خودش را نوشت و برگه را به دست آقای چویی داد ، آقای چویی نیم نگاهی به برگه انداخت و با صدایی ارام که از پشت تلفن شنیده نشود گفت: کجا میری؟
یئون سوک در حالی که میدوید داد زد: تا شهر نیم ساعت راهه ، باید زود حرکت کنم.
حدود ساعت یازده شب بود که آقای چویی با یئون سوک تماس گرفت تا ببیند اوضاع چطور پیش رفته است .
- با همه ی اونایی که تو پیام نوشته بودید حرف زدم هیچ کدومشون حاضر نشد باهام قرارداد ببنده
- چرا؟
- ظاهرا یکی به آقای پارک خبر داده که من به عنوان مدیر اجرایی با اسپانسر ها حرف زدم و اونم با تمام آدمهایی که باهاش کار می کنن تماس گرفته و گفته اگه با من کار کنن دیگه باهاشون کار نمی کنه
- کار خود اسپانسر هاست ، احتمالا می خواستن مطمئن شن که تو مدیر شدی یا نه ، برو سراغ رقبای آقای پارک
- رفتم
- رفتی؟؟؟
- اونا هم قبول نکردن ، به اونام زنگ زده بود و جوری مغزشونو شسته که انگار من قراره تو این حرفه همه شونو بزنم کنار و دیگه نذارم کار کنن
- اوه ، حالا می خوای چیکار کنی؟
- فعلا یه تیم آشپزی پیدا کردم با چند تا کارگر، برای بقیه هم یه فکری می کنم
- باشه فقط حواست باشه پس فردا باید گزارش بدیا
یئون سوک تصمیم گرفت دوباره به شهرک سینمایی برنگردد ، دلش برای مادربزرگش تنگ شده بود و فردا صبح هم باید برای پیدا کردن دیزاینر و دستگاه های موسیقی و اجاره ی صندلی برمیگشت.
کلید را خیلی آرام توی سوراخ در خانه ی مادربزرگ چرخاند تا مادربزرگ را بیدار نکند. تک پا تک پا حرکت می کرد و سعی داشت بدون اینکه سر و صدا کند به سمت طبقه ی بالا برود و توی اتاق خودش بخوابد. ولی ناگهان مادربزرگ مثل جن زده ها از اتاقش بیرون آمد ، یک قیچی بزرگ هم توی دستش بود.
- تویی؟ فکر کردم دزده
- ببخشید بیدارتون کردم
- چه وقته اومدنه ، شام خوردی؟
- یکم درگیر بودم نتونستم بخورم
- اینو بگیر برم برات شام اماده کنم
مادربزرگ قیچی را به یئون سوک داد ، کورمال کورمال به سمت آشپزخانه رفت و کلید برق را زد ، یئون سوک قیچی را توی دست ورانداز کرد و خندید .
مادربزرگ غذا را روی میز گذاشت و گفت: این کار تو کی تموم میشه؟ نمی خوای بری دانشگاه؟
یئون سوک در حالی که غذا می خورد گفت: یه هفته ی دیگه تموم میشه
- پس کی می خوای برای امتحانات درس بخونی؟ میونگ هی میگه امتحانای نوه ش هفته ی دیگه شروع میشه
- من مرخصی گرفتم مامان بزرگ ، امتحان نمیدم ، میونگ هی کیه؟
- دوستمه ، تو بازار غذای خیابونی می فروشه
- از کی تا حالا همچین دوستایی داری؟
- ارزش همه ی آدما یکسانه ، هنوز اینو یاد نگرفتی؟
- نه منظورم اینه که چه وجه مشترکی با هم پیدا کردید؟
- اونم به اندازه ی من از دامادش متنفره
- مادربزرگ
- غذاتو بخور غذاتو بخور
یئون سوک ناگهان یاد چیزی افتاد ، برگه ای از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت: میگم مادر بزرگ ، این لیست مواد غذایی ایه که سرآشپزمون داده ، به نظرت تقریبا چقدر میشه
- اوه چه خبره ، مگه می خواید عروسی بگیرید
- مادربزرگ تو نابغه ای ، همینه
و پرید و لپ های چروکیده ی مادربزرگ را بوسید.
- چرا همچین می کنی؟
- خب خب چقدر میشه حدودا
- نمی دونم ، می دونی ساعت چنده الان؟ می خوام برم بخوابم
- مادربزرگ خواهش میکنم ، واقعا ضروریه که اینو بدونم
مادربزرگ با دقت قیمت و مقدار مواد غذایی را بررسی می کرد و با خودش حرف می زد.
- خیار دریایی و صدف رو اگه نکنن تو پاچه ت می تونی چهار میلیون بخری ، جلبک ارزونه ، زیاد نمیشه
- مادر بزرگ ماشین حساب نمی خواین؟
- میدونی چجوری دست تنها مادرتو بزرگ کردمو فرستادم خارج درس بخونه؟ با حساب و کتاب درست
- معذرت می خوام شما ادامه بدین
- تقریبا صد میلیون میشه
- صد میلیون؟ راهی نیست که کمتر بشه؟
- برو پیش میونگ هی بپرس مواد غذایی ش رو چجوری می خره ، کسایی که غذای خیابونی می فروشن مجبورن با کیفیت ترین مواد رو با ارزون ترین قیمت بخرن که بتونن غذای ارزون به مشتری بدن
- میونگ هی رو کجا پیدا کنم
- من میگم میونگ هی تو نگو که ، خانم گو
- خانم گو رو چجوری پیدا کنم؟
- فردا بعد از ظهر باهام بیا تا بهش معرفیت کنم
صبح زود سوکی اول به سالن های عروسی سر زد و توانست بالاخره با یکی از آنها سر مبلغ درستی توافق کند و اجازه بگیرد که تمامی خدمه ی عروسی و میز و صندلی ها به سالن مراسم اختتامیه منتقل بشوند و همین طور سن مراسم را هم تزیین کنند. با این حال پولی که برایش باقی مانده بود برای کرایه ی سیستم صوتی ، الات موسیقی و دکور کنسرت کفایت نمی کرد و مشخصا دیزاینر مراسم عروسی از پس دکور کنسرت بر نمی آمد و تازه هزینه ی مواد غذایی هم بود . توی خیابان روی یک نیمکت بزرگ نشسته بود و به صفحه ی مانیتوری که داشت تبلیغ پخش می کرد نگاه می کرد ، تبلیغ نوشیدنی بود و ادعا می کرد که از ورزشکار تا رقاص و خواننده و کارگر هرکس این نوشیدنی را بخورد خستگی از جانش به در می رود. اما سوکی اصلا نوشیدنی را ندید ، استیج کنسرت و باندهای بزرگش را انگار خیلی وقت پیش دیده بود ، درست یادش نمی آمد چه زمانی بود ، همیشه همین خاطره ی محو را گوشه ی ذهنش داشت ، خیلی سال پیش که هنوز مادرش زنده بود و با هم به مسافرت رفته بودند ، شاید اولین باری که هواپیما سوار شده بود . از بین چند جمله ی بسیار کوتاهی که از مادرش به یاد می آورد یکی مربوط به همین سفر می شد "یئون سوک این برادویه نه برُدوی ، آمریکایی ها اینجوری تلفظش می کنن" این باندهای بزرگ موسیقی را قبلا روی صحنه ی برادوی دیده بود . در اولین ایستگاه سوار اتوبوس شد و رفت به سمت دانشگاه هنر ، جایی که از بعد روز ثبت نام موفق نشده بود پایش را آنجا بگذارد ...
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: