اعضای بی تی اس یک طرف ایستاده بودند و بازیگران فیلم در طرف دیگر ، یئون سوک وسط این دو دسته ایستاده بود و همانطور که حواسش به نور استیج بود و گه گداری با فیلم بردار صحبت می کرد، هر از گاهی با تهیونگ اشاراتی رد و بدل می کرد . تهیونگ اول به جلوترین غذایی که روی میز بود اشاره کرد ، یئون سوک صورتش را درهم کشید و سرش را تکان داد ، تهیونگ به غذای بعدی اشاره کرد ، یئون سوک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد که یعنی خوشمزه است . مجری که یکی یکی اسم بازیگران را برای گرفتن عکس یادگاری و سخنرانی می خواند به اسم تهیونگ رسید ، نامجون یقه ی تهیونگ را گرفت و او را به سمت سن چرخاند .
بعد از اتمام مراسم تهیونگ دلخور گفت : اصلا نذاشتید من امشب غذا بخورم
جین گفت : منم به خوردن سوشی ها نرسیدم
یئون سوک گفت : بریم تو اشپزخونه من سوشی رو عالی می پزم
جین رو به بقیه گفت : مثل اینکه خبر نداره سرآشپز بنگتن کیه
یئون سوک گفت: حاضری مسابقه بدی ؟
جین جواب داد: تو دوره ی کاراموزی من بودم که نذاشتم این بچه ها از گشنگی بمیرن
هر دو مشغول اماده کردن سوشی ها شدند ، یئون سوک دستش بند بود برای همین گفت: میشه یکی تون برنج رو بیاره؟
نامجون داوطلب شد ، چشم های کوک و تهیونگ گرد شد و شوگا خندید ، جیمین پرید و برنج ها را از دست نامجون گرفت و گفت: هیونگ بده من ، خسته میشی . هوسوک از خنده ضعف کرده بود .
نامجون گفت : پاشید بیاید کمک
چند دقیقه بعد هر کدام از پسران بنگتن بهتر از هر کدبانوی دیگری ماهی ها را پوست می گرفت و خورد میکرد.
موقع تست کردن غذا ها که شد، همه از هر دو غذا چشیدند ، با اینکه به وضوح غذای یئون سوک بهتر بود ولی جیمین و هوپی برای اینکه جین ناراحت نشود گفتند هیچ فرقی بین غذا ها نیست ولی چون به طعم غذای جین عادت کرده اند ان را ترجیح می دهند . بقیه ی اعضا در تردید بزرگی فرو رفته بودند ، نمی دانستند باید از هیونگشان پشتیبانی کنند یا غذا ی خوشمزه ی را انتخاب کنند ، جو جو سنگینی بود . جین رو به جیمین و هوپی کرد و گفت: واقعا میخواید غذای منو بخورید؟
هوسوک و جیمین سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. جین گفت : ولی من خودم میخوام غذای یئون سوک رو بخورم و شروع به خندیدن کرد.
یونگی گفت: منم
و بی معطلی یکی از سوشی ها را برداشت و به دهان گذاشت. همه مشغول غذا خوردن و خندیدن بودند که سوک ناگهان به جیمین گفت: اوه جمن شی ، تو رژیمت رو کنار گذاشتی؟
جیمین خجالت زده خندید و گفت: به نظرت به رژیم بیشتری نیاز دارم؟
سوک گفت: نه نه منظورم این نبود ، شاید قبلا یه کوچولو اضافه وزن داشتی ولی الان کاملا بی نقصی
جیمین بیشتر خجالت کشید. کوک از شنیدن عبارت جمن شی خنده اش گرفت، جوری که سوک این عبارت را می گفت به نظرش خیلی با مزه می امد. پشت گردن جیمین را گرفت و توی گوشش گفت: جمن شی
جیمین با خنده دستش را پس زد و بی صدا لب زد: چتهههه
نامجون پرسید: امروز توی مصاحبه گفتی که توی انگلیس مدرسه می رفتی؟
سوک جواب داد: اوه ، داشتی گوش می دادی؟ اینقدر هول بودم که خودمم به سختی می فهمیدم چی دارم میگم.
جین گفت: نامجون ما حسابی انگلیسی ش خوبه.
سوک ادامه داد: اوه واقعا؟ اره من تا نه سالگی انگلیس زندگی کردم.
نامجون گفت: چطور فیلم نامه نویس شدی؟ کره ای برات سخت نبود؟
سوک خندید و گفت: آه این واقعا داستانش طولانیه ، همه چیز به مادربزرگم برمیگرده ، یه روز خیلی جدی منو از پله ها اورد پایین و طوری که انگار مهم ترین مسئله توی زندگیم رو داره مطرح میکنه پرسید: می خوای مثل دخترای احمقی باشی که تو نه سالگی با کلی بچه ی هفت ساله می رن کلاس اول و هر روز مسخره ی خاص و عام میشن و سه سال تلاش کنی تا کلاس سومی بشی یا چند ماه به خودت سختی میدی و عین خانوما با بچه های همسن و سال خودت می ری سر کلاس؟
اگه اون موقع میدونستم قراره به خاطر بلد نبودن الفبا چه بلایی سرم بیاد قطعا انتخاب میکردم که مثل دخترای احمقی باشم که میگفت ولی اون به هیچ وجه اشاره ای به این مسئله نکرد و به خاطر همین من دومی رو انتخاب کردم.
وقتی مادربزرگ برای ثبت نام من رفت مدرسه پاشو توی یه کفش کرد که من باید برم کلاس سوم ؛ گفت که اجازه بدن من سر کلاس سوم بشینم ، اگه تو امتحانای پایان سال قبول شدم بذارن توی همان مقطع سوم ابتدایی درسمو بخونم. پدر کادر مدرسه رو دراورد تا قبول کردن ، ولی گفتن اخر سال باید امتحانای هر سه سال رو بدم . من هر روووز با گریه و زاری میومدم خونه؛ اخه واقعا چیزی از اون همه حرف و کلمه ای که تو کتابای مختلف بود نمی فهمیدم ، به جز ریاضی ، تو ریاضی خوب بودم . ولی کل دوره ی ابتدایی م تو مدرسه ی کره ای زجر و عذاب ممتد بود. من عادت داشتم موقع نگاه کردن به بقیه لبخند بزنم ، خب چون تو انگلیس خیلی عادی بود ، ولی مگه خوششون میومد؟ با یه غیض و غضبی منو نگاه می کردن که نگو ، کره ای حرف زدنم هم فاجعه ، مثل ادم فضایی ای بودم که می خواست کره ای حرف بزنه، هر کاری که می کردم به نظرشون احمقانه میومد. بزرگتر بودن مسئله ی مهمی بود ، خجالتی بودن ، پولدار بودن ، لاغر بودن ، اوووف من نمی دونم کوک چجوری تو مدرسه دووم اورد وقتی اینقدر خجالتیه ، پدر من یکی تو ارتباط گرفتن با بقیه دراومد.
یونگی خندید و گفت: روز اول دبیرستانش ما باهاش بودیم ، دختر میدید در می رفت. بیشتر با مدادرنگیاش دوست بود.
کوک دلش میخواست از خودش دفاع کند ولی نتوانست چیزی بگوید.
تهیونگ گفت: همه مون تو مدرسه پدرمون دراومده
جیمین پرسید: خب بالاخره چی شد که الفبا یادگرفتی؟
سوک با لبخند گفت: یه روز دیدم مادربزرگ عین مواد فروشا روی پله ها نشسته و یه بسته ی باند پیچی شده هم پشتش قایم کرده. اغراق نمی کنم واقعا عین مواد فروشا بود ، یدونه سیگار فقط کم داشت. یه مدت طولانی ای روی پله ها نشست ، اولین دختر بچه مدرسه ای که به نظرش باهوش می امد گفت : پیس پیس یه دیقه بیا اینجا، دختره با تعجب به سمت مادربزرگ اومد ، خیلی مودب بود قشنگ سلام کرد اومد جلو . مادربزرگ هیچی از خودش نپرسید روکرد به دوستاش گفت نمره های این چجوری ان؟ اونا گفتن خوبه ، گفت: خب شما برید . بعد از پشت کمرش ظرف موچی رو بیرون کشید داد به دختره . گفت : اگه نمره هات زیاد خوب نباشن هم مهم نیست ، فقط هر روز بعد از مدرسه یه ساعت بیا خونه ی ما و به نوه ام الفبا یادبده ، منم بهت از این خوراکی های خوشمزه میدم بخوری
یادگرفتن هانگول با اون دختر یه ماه طول کشید. بعدش دوستی که نداشتم ، صبح تا شب می نشستم تو کتابخونه ی مدرسه هر کتابی که دستم می رسید می خوندم. همون کتاب ها ، بیشترم کتاب داستان بودن ، کمک کردن سرعت خوندنم خیلی خوب بشه. چون مجبور بودم سه برابر بقیه مشق و اینا بنویسم تا دستم روون شه ، به نوشتن زیاد عادت کردم و اینجوری شد که نویسنده شدم
جیمین گفت: امتحانای سه سال رو قبول شدی؟؟؟
- اره
- ایول
نامجون گفت: تو واقعا شایستگی ش رو داری ، میشه گفت از زیر صفر شروع کردی. اینجور موقع ها کنار اومدن با اذیت های بقیه خیلی سخته
تهیونگ رو به سوک کرد و گفت: اون اهنگی ما درباره ی مدرسه خوندیم رو شنیدی؟
سوک گفت: من تا حالا هیچ کدوم از اهنگ های شما رو نشنیدم. جیمین گفت: واقعا آهنگای ما رو تا حالا نشنیدی؟
سوک کمی خجالت زده شد و گفت: یکم دمده به نظر میام نه؟!
جیمین گفت: نه نه نه ... میتونیم همین الان برات زنده اجرا کنیم.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: