چند روزی هست که به بهانهٔ رفتن انواع و اقسام آزمایشها و وارسیهای پزشکی را انجام دادهام. نتیجه لااقل برای من تکاندهنده بوده. چند مسئلهٔ سلامتی [هرچند خفیف] در بدنم پیدا شده است. کسی که گمان میکرد در معرض هیچ بیماری و مشکل جسمانی معناداری نخواهد بود، کسی که گمان میکرد بیماریهای سخت فقط برای دیگران است، کسی که با افتخار اجسام سنگین بلند میکرد، بیپروا رژیمهای غذایی را تمسخر میکرد، و خود را مصون میپنداشت، حالا خود را مبتلا به وضعیت جدیدی میبیند. حیرتانگیز است. پزشکی میگوید این وضعیت موروثی است و باید تا آخر عمر فلان رژیم غذایی را رعایت کنی و تقریباً هر روز پیادهروی کنی. پزشک دیگر میگوید فلان عضو بدنت ضعیف است و باید تا آخر عمر فلان ورزش را تمرین کنی. این عبارت «تا آخر عمر» برایم ترسناک است. متّصف بودن همیشگی بهخطر بیماری برایم یادآور مرگ است، یادآور دوران نیامدهٔ پیرمردی. یادآور این است که گمان میکنم سن ۳۱ سالگی زودتر از این است که خود را در معرض توصیهای تا آخر عمر ببینم. راستی آخر عمر اینقدر نزدیک است؟ حالا من چند هفته قبل از رفتن به این فکر میکنم که زندگی یک موقعیت کوتاهمدت است. انگار مهاجرت نهفقط زمانی برای تغییر در روزمرگی زندگی است، که زمانی برای دگرگون کردن نگاهم به جهان، به معنای زندگی، به شیوهٔ کنونی محاسبهگری، و امثال این است. امروز تمایل بیشتری به داشتن فرزند دارم، آیا اضطراب فنا مرا فراگرفته است؟ هرچه هست، احساس میکنم آگاهی تازهای در من شکل گرفته. امیدوارم بتوانم این پردهٔ اضطراب جسمانی را هم کنار بزنم و از پس آن یک اضطراب معنوی-وجودی در خودم کشف کنم. گمان میکنم تنها راه «زنده» ماندن در جهان پررنج همین باشد.