
حلیای عزیزم ...
همیشه تو اوج تاریکی تنهاییم،
تو قلهی حسرت نداشتنت،
تو آتیش حسادتم به صاحب قلبت،
تو اوج سر گیجم و پریدن پلکم، از نبود توجهت،
تو لحظهای که به جای شسته شدن اشکم زیر دوش آب، دوش آب با اشکام شسته میشد،
و تو ثانیهای که، بین بودن و نبودن اون آدم کنارت، فقط آه کُشندهی من فاصله بود و فقط و فقط این حرف تو، که «هیچ کسیو نفرین نکن»، جلومو میگرفت،
یه چیزی که هم آرومم میکرد و هم بهم میگفت بعدا به این دردا میخندم، خوندن این شعر زیر لب بود درحالی که توهم بودنت عقلم رو از زندون سرم آزاد میکرد:
گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم
چ بگویم ک غم از دل برود تا تو بیایــی
بعد اولین فرصتم رو برای دیدنت تصور میکردم،
تو خیالم میدیدم از اون بریدی و آمادهی خواهش منی ...
منم گوشیم رو برمیداشتم و برات مینوشتم:
هنوز اگر تو بیایی دوباره میشوم آغاز
اگرچه خسته تر از آفتاب بر لب بامــم
بعد تو میگفتی میپذیرم ...
بیا ب دیدنم.
منم رو ب روت میشستم و برات میخوندم:
چ خوش باشد که بعد از روزگاری
ب امــیـــدی رســـد امـــیــــدواری
آره حلیا جان!
شاید هیچکدومش به لفظ نیومد.
ولی هرچی ب عقب برمیگردم و شروع دوبارهی لذت داشتنت رو مرور میکنم، اونچه اتفاق افتاده رو معنی همون ابیات میبینم ...
تعبیر رویای من ...
نمود بیرونی خیالات من ...
جلوهی نجواهای نفسانی من ...
بتاز در خِطّهی پهناور سینه ام ...
این تنها تاختنیست که نه خستگی راه دارد نه عاقبت سیاه ...
بتاز که اینجا تاختنت غبار ره میزداید و بارانِ عشق میباراند ...
بتاز!
و سینهی خودت را آمادهی سم ستوران من کن ...
که دیریست هوای تاختن روی تن ❤️تو❤️ را در سر دارم ...