
محمد!
به روال بودن و بابِ میل بودنِ روزگار معتاد نباش...
نباید همیشه به خوشیِ زندگی چشم بدوزی.
باید گاهی هم بسوزی.
سوختن همیشه بد نیست.
سوختن همیشه ویرانی و تباهی نیست.
گاهی لابهلایِ دامنِ صحرا و فرشِ سبزِ چمنزار، علفهایِ هرز در میاد.
علفهایِ هرزی که شروع میکنن به خوردنِ زیباییها و گسترش دادنِ زشتیها.
لحظه به لحظه سبزی صحرا کم میشه و زردی علف خشک، جاشو پر میکنه. 🌾
آسمونِ خدا، وقتی حالِ نزارِ مَرغزار رو میبینه، از شدتِ عصبانیت، یه زبونهیِ آتیش از جنسِ صاعقه میفرسته و چمنزار رو به کورهیِ آتش تبدیل میکنه...
اینجاست که تَر و خشک با هم میسوزن...
و سوختنِ تر و خشک با هم... گریه داره!
آسمونم با اون دلنازکش شروع میکنه به اشک ریختن...
آبِ حیاتِ آسمونی وقتی میرسه رو تنِ خستهیِ صحرا، میغلته روی خاکسترای گرم.
آب میشه میلِ اولِ بافتنی و خاکستر میشه میلِ بعدی.
تا از زیرِ اون خاکسترا، دوباره لباسِ گلگلی و زیبایِ زمینِ خدا بافته بشه.
تا چمن از روزِ اول زیباتر و زندهتر و اینبار بدونِ هیچ علفِ هرزی از دلِ خاک بیرون بزنه...
گاهی باید مثلِ عقابی که منقارِ تیزش دیگه کُند شده و برندگیِ سابق رو نداره، به فکرِ نوکِ تیز و تازه باشی.
همون عقابی که وقتی از شکار با نوکِ کهنش ناامید میشه، شروع میکنه به کوبیدنِ منقارش به یه تیکه سنگِ سخت.
انقدر میزنه و میزنه و انقدر از شدتِ درد میسوزه و میسوزه...
تا اینکه کاملاً نوکِ کهنه رو از جا میکنه.
با کنده شدنِ نوکِ کهنه، مغزش به خودش میاد و میفهمه بدونِ منقار، نه غذایی هست نه زندگیای...
پس، شروع میکنه به متولد کردن یه عقاب با منقارِ تیز و جدید ...
از این تولدهایِ دوباره که مقدمهش سوختنه، تو طبیعت زیاد پیدا میکنی...
پس اگه گاهی سوختی... بیتابی نکن محمد!
شاید دارن جایِ حرارتِ صاعقه و کوبیدنِ دهنت با سنگِ سخت، با گرمایِ خشمْ آتیشت میزنن.
آتیشت میزنن که ققنوسِ عشقتو دوباره با شورِ اولش زنده کنن و علفایِ هرزِ چمنزارِ دلت رو پاک کنن.
که بیشتر آماده بشی...
بیشتر آماده بشی برای عاشقی،
برای تحملِ بارِ دلدادگی...
برای آمادگیِ داشتنِ چیزی که اگه قبلش نسوخته باشی، هیچوقت اونجور که باید و شاید قدرش رو نخواهی دونست...
اگه آجرِ دیوارِ عشق، محبت و سازش باشه حتماً سیمانِ بینِ اون آجرا همین سوختن از دست ❤️حلیای❤️ عزیزته ...