از وقتایی که خودم رو مجبور به زندگی کردن می کنم متنفرم.
این جمله ای بود که امروز غروب وقتی داشتم مواد ماکارونی رو هم می زدم و نگاهم به سیب زمینی سرخ کرده بود که نسوزه مدام در ذهنم تکرار می شد.
عمیق تر بهش فکر کردم.. پروژه تحویل داده بودم و در حالت نرمال باید در اعماق وجودم بسی عروسی برپا می بود اما نبود. بی حوصله تر از همیشه زیر کتری را روشن کردم و میوه را از یخچال خارج کردم که برای بعد از شام آماده باشد.
همایون می خواند: (کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو..) و من بغض پشت بغض قورت می دادم.
به برنامه های فردا فکر کردم، ولش کن این هفته باشگاه نمیرم! قرار بود آش بپزم و با در و همسایه تقسیم کنم، بیخیال! صبح زود بیدار شوم که چه؟
یکی را پس از دیگری به ناکجا آبادِ ذهنم منتقل می کردم. حوصله ی هیچکدام نبود.
در آن لحظات خسته تر از آن بودم که بخواهم با حرفهای انگیزشی که به زور در مغزم چپانده بودمشان حال خودم را خوب کنم.
به اواخر بهار و اوایل تابستان فکر کردم. چه حال خوشی داشتم و لا به لای آن حال خوشی ها که چقدر برنامه ها برای تابستان که نریختم.
فهمیدم آدم وقتی حالت خوب باشد شوق عجیبی برای همه چیز داری، دوست داری کارهای تازه انجام بدهی، به سینما و باشگاه بروی و پیاده روی های عصرگاهی را جدی تر از همیشه دنبال کنی.
اما وقتی حالت خراب باشد حتی حوصله شانه زدن موهایت را هم نداری و پایین آمدن از تخت هم برایت به یک چالش تبدیل می شود.
وقتی حالت خوب است دوست داری تمام چراغ های شهر را روشن کنی اما وقتی دلت می گیرد حتی حوصله تک لامپ داخل پذیرایی را هم نداری.
وقتی حالت خوب است با آغوش باز حتی آهنگ های زرد هم را هم می پسندی اما وقتی غم در دلت لانه کردی هر صدایی به غیر از همایون جان حالت را بهم می زند.
وقتی حالت خوب است تلفن را بر می داری و به بهانه های مختلف به صغیر و کبیر زنگ می زنی اما وقتی گرفته ای حتی پیامک ایرانسل هم نمک بر روی زخمت می شود.
امروز غروب دلم می خواست یک نفر خیار و گوجه ی سالادِ شام را از دستم بگیرد و با جمله ی (گوربابای همه چیز) مرا مجبور کند تا خودم را مجبور کنم دست از زندگیِ اجباری بکشم.
دلم می خواست یک نفر پارچ دوغ را از دستم بگیرد و همانجا یک لحاف رویم بزند و اجازه بدهد حتی برای چند لحظه از همه چیز فارغ باشم.
عجب دنیای عجیبی است این دنیای بزرگسالی.. فکرش را بکن در حالی که یک وزنه ی پنج کیلویی در قلبت جا خوش کرده مجبوری به پهنای صورت بخندی و بغض پشت بغض قورت بدهی.
در دنیای بزرگسالی کمتر کسی حوصله ی خودش را دارد.. چه برسد به تو :)
اینجا زنی معمولی درگیر جنگ با اجبار زندگی است.
خداحافظ.
دوازهم اَمرداد 1401