امروز وقتی از مهد اومدم خونه، وقتی که تمام سلول هام احساس خستگی می کردن برای بار دوهزارم گفتم (معلمی مزخرف ترین شغل دنیاست و بچه ها مزخرف ترین موجودات دنیا)
می دونستم دارم چرت میگم اما خستگیِ فهموندن ساده ترین چیزای دنیا به یک سری بچه که اصلا هدفشون یاد گرفتن نیست و جواب دادن به دوهزار تا سوال تو دو ساعت و جانم جانم گفتن به دوهزار تا خانوم معلم خانوم معلم اجازه نمی داد خون به مغزم برسه.
وقتی که منتظر بودم دومین لیوان چایی دارچینم سرد بشه تا با نمی دونم چندمین نون خرماییم بخورم ذهنم پرواز کرد..
رفت به پارسال دقیقا همین موقع که هدف گذاری کرده بودم :(تابستان، پیدا کردن کار در مهد کودک) احتمالا اون موقع فکر می کردم این جزو ایده آل ترین شغل هام خواهد بود..منکرش نمیشم، اگر به دستش نمیاوردم واقعا تا همیشه غصه دار میموندم.
اما بحثم سر چیز دیگه اییه، اینکه چرا آدمیزاد با خودش اینجوری میکنه؟
مدتهااا نقشه میکشی برای رسیدن به یه چهارچرخ به نام ماشین که سوارش بشی و یکی از آرزوهات رو تیک بزنی.. اما لذت داشتنش همون دو روز اوله و اولین بار که لاستیکش پنچر میشه فلکه غرغر کردن باز میشه و بعد از اون دغدغه عوض کردنش به یه مدل بالاتر رو پیدا می کنیم.
یا مدت ها خودمون رو میندازیم تو باتلاق کنکور و درس و کلاس و جزوه و بگیر و ببند اما اولین امتحان استاد همانا و آغاز هشتگِ استادِ مزخرف همانا..
خب چرا با خودمون این کار رو می کنیم؟ چرا به اصطلاح جوانانِ کف بازاری (حالش و نمیبریم؟) چرا همش دنبال به دست آوردنیم و به محض به دست آوردن گند میزنیم به حال خودمون؟
واقعا ارزشش رو داره؟
چرا تا وقتی توشیم ازش لذت نمی بریم؟
.
اِمانوشت: به تاریخ 1401/1/30