این روزا یکی از درگیری های ذهن آشفته من بلوغ و نشانه هایش بوده، نه بلوغ به معنای عام که نشانه هایش رویش موهای زائد و بم شدن صدا و جوش های ناهنجاره، نه!
بلوغ به معنای یادگرفتن راه و روش زندگی و آموختن چگونه زیستن با انسان های دیگه.
برای منِ به شدت برونگرا همیشه یکی از چالش های زندگی زیادی سخن گفتن بوده، بیهوده و نابخردانه سخن گفتن بوده به نوعی که وقتی زبانم در دهان می چرخید نگه داشتنش کار گاو نر بود و مرد کهن.
موقعیت و جا و مکان و فرد مهم نبود.. حرف زدن مهم بود و بس.
چند وقت پیش، سر یک ماجرایی، مغزم یه تکان هایی رو احساس کرد، اینکه آها.. میبینی بستن دهان و باز کردن گوش هم چه لذت هایی دارد که تو غافل بودی.
فهمیدم سکوت چه ارزش والایی دارد و ما تشنه لب به دنبال دریای بالغ شدن بودیم در حالی که یکی از مهم ترین نشانه ها به همین راحتی و دم دستی ست. فهمیدم وقتی لب ها را به هم میدوزیم مغز چقدر بیشتر فرصت کارِ مفید دارد.
بله رفیق! اگر تو هم این روزها زیستن در میان آدمیان برایت تبدیل به چالش شده کمی سکوت رو در آغوش بگیر
به مغزت اجازه کار مفید بده، از چشم ها و گوش ها بیشتر کار بکش.
در آخر و برای جمع بندی بگم، این نکته رو هم در قسمت دانسته های مغزم کنار تمام آشفتگی ها بزرگ حک کردم: