
امروز تا لنگ ظهر خوابیدم
لوبیاسبزایی که از یکشنبه تو یخچال بودن و شستم و پاک کردم و سرخ کردم و بسته کردم گذاشتم فریزر
قرمه سبزی پختم
ویگن گوش دادم و به گلدونام آب پاشیدم
خونه رو حسابی سابیدم و گرد و غبار چند روز رو به باد دادم
بالکن و آبپاشی کردم و چراغش رو روشن گذاشتم
کتاب ورق زدم و چایی تازه دم نوشیدم
کولر رو روشن کردم و به تابستانی که مثل همیشه زودتر از موعد خودش رو رسوند خوشآمد گفتم...
اما امان از شب،
از وقتی که یه بقچههایی رو از گوشه ذهنت میکشه بیرون و باز میکنه که اصلا یادت رفته بود اونها هم هستند
امان از شب، از وقتی که تو رو مجبور میکنه به "زندگی" فکر کنی
امان از شب..
داشتم به این فکر میکردم که شاید بهخاطر همینه که شبها آدمها علاقه بیشتری به مست کردن پیدا میکنن
شاید بهخاطر همینه که شبها میخونهها شلوغتر از وقتای دیگهی روزه
آدمها میخوان از "شب" فرار کنن
به هر روی.. به ما که می و از این صحبتا نرسید
علیالحساب با بهارنارنج و هل خودمون رو گول زدیم
میدونی، داشتم به این فکر میکردم آدمها یه وقتایی یه جوری احساس خوشبختی میکنن که انگار هیچوقت "غم" رو تجربه نکردن
و یه وقتایی یه جوری احساس بدبختی میکنن که انگار هیچوقت خوشبخت نبودن
به هر حال.. میدونی که چی میگم؟
به وقت پنجم اردیبهشت 04