ویرگول
ورودثبت نام
سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

علیرضا رفت ساندویچی!

ساعت شیش از خونه بیرون رفتم برای خریدن روان نویس.سلیقه من طوری نبود که بتونم از لوازم التحریر های محلمون چیز خوبی پیدا کنم.روان نویسی که آدم رو به نوشتن علاقه مند کنه و نخوای برای خط کشیدن روی کاغذ متحمل سختی و مشقت بشی!

نیاز به یه جای لوکس داشتم.

ساعت شش و بیست دقیقه بود که به محل مورد نظر رسیدم.

ولی انقدر احساس گرسنگی کردم که اصلا نتونستم برم داخل.

چون ظهر دیر از خواب بیدار شده بودم و به علت سردرد نتونستم ناهار بخورم.نصف راه رو هم پیاده اومده بودم و تمام این دلایل باعث شده بود که دو برابر ماه رمضون احساس ضعف کنم.

اون طرف فروشگاه لوازم التحریر ساندویچی بود.

قبلا هم چند باری رفته بودم و با وجود این که ساندویچ هاش کثیف نبود ولی خوشمزه بود.

از شانس خوب من فلافل آماده هم داشت.چون اصلا طاقت آماده شدن ساندویچ رو نداشتم.

صاحب مغازه هم تو درست کردن ساندویچ انگار روی حالت اسلوموشن هست.یه همبرگر عادی رو اندازه آبگوشت طول میده.

به داخل مغازه نگاه کردم تا خیالم ازین که جا برای نشستن هست راحت باشه.

صندلی ها خالی بودن ولی پدر و دختری بود که داشتن استیک می‌خوردن.دختره ده یازده ساله میزد و پدره هم ازون پدر های امروزی که انگار داداش هستن!

نوشابه لیموناد هم کنارشون بود.

برای این که کلاس من پایین نیاد آروم به طرف گفتم یه فلافل لطفا!

هر موقع نگاش میکردم نزدیک بود از خنده منفجر بشم چون آنقدر لاغره که فکر کنم تابستون ها به جای مام زیر بغل،لاک غلط گیر میزنه!

خداروشکر دهنم باز نشد و تونستم به خوبی و بدون سوتی سفارشم رو بدم.

رفتم رو به روی اون پدر و دختر نشستم که حسابی مشغول خوردن بودن.طبق عادت گوشیم رو برداشتم تا کمی داخل مجازی بگردم.

اول وارد تلگرام شدم تا ببینم درویش بالاخره مهاجم خارجی خریده یا نه!

دیدم کانال آنتی کیسه خبر زده که به طور رسمی لوکاس ژوائو به پرسپولیس پیوست.

اصلا نمیشناختمش.انتظارم یا بوپنزا بود یا نیانگ!

کلا درویش مثل کسی می مونه که برای خریدن بنز بیرون می‌ره و بعدش با یه پیکان برمیگرده خونه.

یاد رییس دانشگاه خودم افتادم که برای این که در پست خودش باقی بمونه سعی میکرد کمتر خرج رفاهیات دانشگاه کنه و برای خودشیرینی،پول رو به مرکز انتقال بده‌‌.این درویش هم احتمالا چنین اخلاقی رو داره.شایدم به خاطر همینه که چندسال داخل این پست مونده.

تلگرام رو بستم و رفتم داخل ایتا.

شیخ فرهاد فتحی طبق معمول گله مند بود ازونایی که مدام زیرآبشو میزنن و بهش حسودی میکنن بابت مخاطب های بالایی که داره.

این کلا عادت ما ایرانی هاست.اگه کسی از ما بالاتر باشه سعی نمی‌کنیم راز موفقیتش رو ازش بپرسیم یا اون رو الگوی خودمون قرار بدیم.بلکه میخوایم اونو بکشونیم پایین.

داخل کانال نوشته بود که مگه حقوق کارمندها و در آمد های مردم به دلار هستش که میخواین حالا بنزین رو به نرخ دلار و جهانی بفروشین؟

ازون آخونداس که همیشه طرف مردم رو میگیره.

با این که جدیدا از فضای سیاست و اخبار فاصله گرفتم ولی کانال ایشون رو دنبال میکنم چون حق پلاس زیاد میگه.

پیوی ایتام رو چک کردم و دیدم خبری نیست.

یکهو یاد ویرگول افتادم!

آخخخ...برم ببینم نوتیفیکیشنی اومده یا نه.

دو نفر پست هامو لایک کرده بودن ولی کامنتی نذاشته بودن.

البته خوشحال هم شدم!

چون واقعا حوصله کامنت جواب دادن داخل ویرگول رو ندارم.

جالبیش اینه که خیلی ها به خاطر همین کامنت جواب ندادن ازم دلخور شدن و دیگه لایک هم نکردن!

نامردا...اگه یه زمان ازدواج کردم به زنم ویرگول رو معرفی نمیکنم چون ممکنه کامنت بده و جواب ندم و بشه مایه اختلاف.

کمی ویرگول رو پایین و بالا کردم که یکهو صدای نکره ی یه پسری گفت مخلوط!

جا خوردم.چه بیشعوری بود.

اومد دقیقا رو به روی من نشست.

خیلی خوش تیپ بود.

تی شرت سبز یقه دار پوشیده بود با شلوار لی آبی روشن و کتونیش هم آبی تقریبا تیره بود.

ولی دندوناش جوری زرد بود که اگه داخلش آب بریزی تبدیل به شربت آب لیمو میشه.

برای خودم سواله که چرا بعضیا کلی به تیپ و هیکلشون میرسن ولی اصلا مسواک نمیزنن.

شاید چون احساس میکنن کسی به دندون اونا دقت نمیکنه ولی اشتباه فکر میکنن.

وقتی با یکی از فاصله نزدیک حرف میزنی بیشترین چیزی که توجه رو جلب می‌کنه چشم ها و لب ها و دندون ها هستش!

حالا تو هی برو مدل مو درست کن و... .

به ادامه گشتن داخل ویرگول پرداختم و پستی مربوط چهار سال پیش دیدم از خانوم شیداصداقت با این عنوان که چرا باید ازدواج کنیم!

موضوع مورد علاقه من بود و پست رو باز کردم.

داخلش گفت درسته که مجردی به خاطر تعهد نداشتن و کم بودن مسئولیت آرامش داره ولی این آرامش از جنس همون کرمی هست که داخل پیله هست.ما برای پروانه شدن و رشد کردن و مبارزه با چالش ها آفریده شدیم نه یه آرامش گول زننده!

واقعا برام جالب بود.

چون همیشه یکی از دلایل مجردیم همین لذت بردن از آرامشم بود!

به نظرخودم ازدواج نمیتونه مانع اهداف آدم باشه.البته اگه اهدافت طوری نباشه که نیاز به ریسک زیادی داشته باشه.مثلا اگه تو در حوزه مالی خیلی اهل ریسک باشی و توی نخ ارز دیجیتال و فلان باشی نمیتونی بعد ازدواج این کارو انجام بدی.

چون در برابر آینده مالی اون شخص هم مسئولی.

اما اگه اهدافت در حد تولید محتوا در فضای مجازی و کسب بیشتر دانش و اثرگذاری در فضای آموزشی هست ازدواج نمیتونه مانع تو بشه.

مثل سابق رفتم تو فکر پیدا کردن کیس ازدواج و این که معیارهام‌چی‌هستن و کدومشون مهم ترن.

به نتایج خوبی رسیدم که یکهووو

فلااافلت آمادستتت

خیلی جا خوردم.طوری تکون خوردم که پسر دندون زرد خوش تیپی که رو به روم نشسته بود بهم پوزخند زد.

از دست صاحب مغازه کمی عصبی شدم چون من برای این که کلاسم پایین نیاد آروم بهش گفتم فلافل.

ولی اون،این طوری جلوی دختر و پدر اسنک خور آبروم رو برد!

پ.ن۱:دقت کردین که فلافل آماده سفارش دادم ولی در حد چند دقیقه نت گردی طول کشید؟

فکر کردین دلیلش چیه؟

درسته دلیلش این بود که این نوشته خیالی بود.ولی محتواهایی که از مجازی گفتم واقعی بود.

پ.ن۲:به خیالی بودن نوشتم با وجود این که زیاد تابلو نبود اعتراف کردم چووون می‌خوام همیشه در کمال صداقت بنویسم و تجربه هام رو با شما در میون بذارم.

پ.ن۳:جهت سلامتی امام زمان صلوات.

پ.ن۴:ممنون از دوستانی که ازم حمایت میکنن.

پ.ن۵:پیش نویس دو دروغ بود خخخخ به خیالی بودن نوشته اعتراف کردم چون بلد نبودم باگ داستان رو بپیچونم!بعضی از کاربرای ویرگول مثل اسنایپر منتظر یافتن تناقض تو حرف ها هستن!

اعتراف کردم تا زحمت نیفتن...

داستانمجازیداستان کوتاهخیالپردازیازدواج
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید