سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

نوشابه ای که به من درس زندگی داد!

با بقیه شیشه نوشابه ها فرق داشت.وقتی از یخچال مغازه خارجش کردم کاملا پر بود ولی به محض این که گذاشتمش روی ترازو انگار شیشه ای خالی بود!خالی تر از خالی...به مغازه دار گفتم این نوشابه خالیست یکی دیگر می برم...با لحن تعجب آمیزی گفت خالیه؟پره...گفتم مارو گرفتی؟نمی بینی هیچی داخلش نیست؟

با عصبانیت گفت چی مویی سی خوت.چشات نِمِینَه؟...جدیت صاحب مغازه من رو هم به شک انداخت.برای این که پشت سرم حرف در نیاره که توهم زدم کارت رو بهش دادم.۰۳۱۳.چون تحمل چنین صحنه ی عجیبی برایم دشوار بودنتوانستم به خانه بروم.تصمیم گرفتم بنشینم روی صندلی که بیرون یک‌آب میوه فروشی همیشه خلوت بود.شیشه نوشابه را محکم توی دستم گرفتم و به آن نگاه میکردم.

پر بود علیرضا!قبل از آن که از یخچال اورا خارج کنی پربود.وقتی فهمیدکه قراراست اورا بخری خالی شد!آخر چطور ممکن است؟

در حال فکر کردن بودم که ناگهان صدای خفیفی از شیشه خارج شد.اول فکر میکردم صدای گازش هست ولی شیشه ی خالی که گاز ندارد!ترسیدم...فکر کردم اثر توهم فیلم ترسناکی بود که دیشب از فیلیمو‌دیده بودم.برای همین چشم هایم را مالیدم و نفس عمیقی کشیدم.افاقه نکرد!به شدت ترسیدم در جا بلند شدم و صلوات فرستادم و به سرعت به سمت سطل آشغال آبی رنگ نه چندان بزرگ گوشه ی خیابان دویدم که دیدم هر چه به سطل آشغال نزدیک تر میشوم صدای بطری واضح تر میشود!

م آما

م آدما

مثل آدما

مثل آدماااااا

شیشه نوشابه واقعا داشت صحبت میکرد!جاخورده بودم.جرأت پرت کردن شیشه به سمت سطل آشغال رانداشتم.نفسم بند آماده بود.ضربان قلبم به شدت نامنظم میزد.آینه نبود که صورت خودم را نگاه کنم ولی مطمعنم که وحشت کرده بودم!

شیشه نوشابه خالی مرموز‌وقتی وحشت من را دید گفت نترس!مثل آدم ها...مثل آدم ها...کمی آرام شده بودم اما هنوز نمی‌توانستم صحبت کنم.با صدایی لرزان و لکنت آور گفتم مثثثل آاادم ها چیی؟

با صدای حق به جانبی به من گفت من هم مثل آدم ها هستم.خیلی از آدم ها قبل از این که خریدارشان باشی پر هستند و ادعای مرام و عاطفه و احساس!اما همین که دستی به سر و رویشان می‌کشی و آن هارا از تنهایی خودشان نجات میدهی بعد از مدتی نه چندان طولانی به درون خالی آن ها پی می بری!

مدتی سکوت کرد با لهجه عجیب و اعجار آوری گفت عطش بیش از حد تو باعث شده بود که مرا پر ببینی!

اگر بیش از حد تشنه نبودی به خالی بودن من پی می بردی!

ترسم را دیگر کنارگذاشته بودم.گفتگوی جالبی را آغاز کرده بودیم و غریزه ام به من می‌گفت که قطعا یک شیشه نوشابه نمی‌تواند تورا بخورد!با صدای آرامی که لرزشش تقریبا برطرف شده بود گفتم پس مغازه دار چی؟چرا مغازه دار میگفت که آن شیشه پر است؟

شیشه نوشابه که انگار خود را برای این سوال آماده کرده بود گفت او هم عطش داشت.عطش پول باعث شده بود شیشه خالی را پر ببیند.

تشنگی تو هم باعث شده بود اورا پر ببینی.اصلا قائده ی شما زمینی ها این گونه است.عطش هر چه را که داشته باشید چیز روبه رویتان را پر می بینید!مخصوصا اگر عطش محبت داشته باشید و گیر یک انسان خالی بیفتید...حتی اگر کل دنیا هم به شما بگویند که آن فرد خالی است شما نمی پذیرید!

مثل آن مغازه دار...میگویند خالی است اما شما میگویید خیر پر است!چشم های شما نمی بیند.

او راست می‌گفت...چشم های ما نمی بیند.سرم را به پایین انداخته بودم و مدام در بهت و حیرت بودم.

چند ثانیه ای در حالت خلسه بودم که صدای مردی آشنا مرا به خود آورد.

همان صاحب مغازه!

با تعجب گفت نمی‌خواهی نوشابه ای را که خریدی حساب کنی؟

چرا به یخچال زل زده ای؟

اگر گرما زده شده ای میخواهی زنگ بزنم آمبولانس؟این روز‌ها اشعه ماوراء البنفش....

قبل از این که جمله ی خود را تکمیل کند گفتم نه من خوب هستم.ببخشید.بفرمایید.۳۱۳.

کارت را در دستش گرفته بود و مبهوت مانده بود.نمی دانست باید کسی را خبر کند یا مرا در آن حال واگذارد.برای این که هوشیاری مرا بسنجد فورا کاغذی از زیر میز خود درآورد و با فونت درشتی چیزی یادداشت کرد.آن را با ملایمت طرفم گرفت و گفت اینجا چی نوشته شده؟

میتونی ببینی؟

گفتم آره.

به عربی نوشتین

«حبّ الشیءِ یُعمی و یُصمّ“»....

هنوز چشم از نوشته برنداشته بودم که یادحرف های شیشه جادویی افتاده بودم!

داستانداستان کوتاهوابستگیروان شناسیمشاوره
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید