
۱_یکی از دوست هام که به صداقتش ایمان دارم تعریف میکرد که در روستاشون مردی بود که به مدت چند سال با یه جن ازدواج کرده بود!
اون رو هم به شدت دوستش داشت و وابستش شده بود.
یه بار سر غذاخوردن بسم الله میگه و همسرش غیب میشه!
اون مرد هم تا سال ها افسردگی می گیره و دیگه کسی ازش خبردار نمیشه.
اگه این ماجرا رو باور نکنین کاملا حق دارین چون خیلی عجیبه ولی بهتره بدونین که در اسلام ازدواج با جن هم وجود داره!
(نه این که اسلام تایید کرده باشه بلکه میگه چنین پدیده ای هست)
۲_دوره دانشگاهم یکی از ترم بالایی ها داخل سلف گوشیم روگرفت و به یکی زنگ زد و درجا قطعش کرد.
بعد چند دقیقه اون شماره بهم زنگ زد و دختر سلیطه ای پشت تلفن مدام میگفت آقا من شوهر دارم لطفا مزاحمم نشین و فلان.
یعنی من دهنم باز مونده بود.
هرچی میگفتم کسی دیگه زنگ زده باور نمیکرد.
یعنی برگام ریخته بود خیلی خاطره ترسناکی بود خخخ
چقدر احمق بودم گوشی دادم دست یه فرد ناشناسی.
احتمال زیاد طرف تن فروشی چیزی بوده.
۳_مادر یکی از دانش آموزهام در سفر اهواز برادرش رو با چند ضربه چاقو میکشه!
قضیه از این قراره که سر سفره دعوا میشه و برادره لیوان پرت میده طرف مادربزرگه و مادر بزرگ هم کور میشه.
بعد دختره عصبانی میشه و چاقو برمیداره و با چند ضربه برادر رو میکشه!
واقعا جنون چکار میکنه با آدم!
۴_شیش سالم که بود یه شمشیر اسباب بازی از مغازه کنار خونه مادر بزرگم خریدم.
خونشون هم تقریبا وسط شهر بود وجای شلوغی هست.
وقتی شمشیرو خریدم دیدم یه زن چادری داره رو به بالای مغازه حرکت میکنه.
چون عقلم نمی رسید گفتم این مادر بزرگمه چون چادریه خخخ
خلاصه خواستم شوخی کنم و با شمشیر زدم پشت کمرش.
بعد اون پیرزنه فریادی کشید و برگشت.
دیدم قیافش شبیه عفریته ای هست.
نزدیک بود سکته کنم.
فقط شانس آوردم در رفتم.