
سیدمهدار بنی هاشمی:توی مراسم ترحیمم حتما سریال فرندز رو بذارین.دوست ندارم وقتی به لقای الهی رسیدم بقیه ناراحت باشن.
دست بند ملیسای منو بفروشین و بدین به علیرضا.تا یه پس اندازی برای آیندش باشه.
دست انداز:وقتی مردم دست های من را از گور بیرون بگذارید تا دگران بدانند لایک هایی که در ویرگول اخذ کرده ام به کارم در دنیای عقبی نیامد.
در وصیت نامه خودش می نویسه هیچ مردی حق نداره در مراسم ترحیم من سخنرانی کنه.حتی اگه قراره از کل تاریخ مردسالاری عذرخواهی کنه!
نگین اصل:ایشون یقه ی شوهرش رو دم مرگ می گیره و بهش میگه قول بده تا وقتی که نصرت(فرزندش)دوره ی ازدواج اسلامی رو نگذرونده براش زن نگیری.
سیدخانوم:ازین دنیا که بهشت کافر و زندان مؤمن بود دیگه خستم.بعد رو به دخترش میکنه و میگه برام کاپوچینو بیار عزیزم.این آخرین خواستمه.
روان نویس:وقتی به مرگ خودش یقین پیدا میکنه زنگ میزنه به نگین اصل و بهش میگه به نظرت زشت نیست که من به عنوان یه فرهنگی وصیت کنم؟
بعد نگین اصل بابغض جواب میده نه عزیزممم مگه فرهنگیا دل ندارن.
بابایاگا:شونصد تا انتشارات داخل ویرگول دارم.همشون رو بفروشین و پولشو پخش کنین بین مردم فقیر.
زهرا خانوم:رو به خانوادش میکنه و با معصومیت خاصی میگه تورو خدا وصیت نامه من رو به چند تا استاد ادبیات عالی رتبه نشون بدین.دوست ندارم داخلش غلط های املایی و نگارشی باشه.سپس به دیار باقی می شتابنده.
کارما:کاش به دنیا نمی آمدم.ارزشش را نداشت.کاش در عدم به سر می بردم و گام به این عرصه ی سرشار از نیرنگ نمی گذاشتم تا با انسان هایی تاریک اندیشه آشنا نشوم ولی خدارا شاکرم که فرصت نفس کشیدن را به من عطا کرد.خدایی که پدرجونموبهم داد و خدایاشکرت که پدر جونمو هر روز دیدم.بچه ها یه آهنگ پدر گذاشتممم قبل مرگم بیاین وسططط اوووو اوووو اوووو اوووو
دس دس دس
(چیه تعجب کردین؟نامبرده موقع زندگی فازش معلوم نبود چه برسه به وصیت نامه مرگش)
علی آقا:آخرش آخوندا منو کشتن.اگه مردم جاهل سال پنجاه و هفت انقلاب نمی کردن و شاه خدابیامرز زنده بود هیچ کس تا قبل دویست سالگی از دنیا نمی رفت.نذارید خونم هدر بره.روی قبرم هم بنویسین مرگ بر دست انداز
عاملِ سرگشته ساز!
(یعنی معتقد بوده که نوشته های دست انداز باعث گمراهی کاربران ویرگول شده)
علی دادخواه:حاجی ناموسا نونوا انقدر جوش شیرین زد دهنمو صاف کرد.
خدا لعنتش کنه که به خاطرش سال ها نتوانستم اندکی بیندیشم و در کار جهان تفکر کنم و با کتابم کنج عزلت بگزینم و نوشته هایم را همچون مرهمی روی قلب آزرده ام قرار دهم و خانه ی خواهرم رهسپار شوم.