قرار آشوب من!
نمیدانم الان با فرسنگ ها فاصله از جانی که منزلت بود، چه میکنی؛ ولی میدانم بی گمان، یک وقت بالاخره در لحظاتی که در میان تاریکی شب از حرکت می ایستند، وجود پر وصله پینه مرا، در بستری از خاموشی و نبودن غرق در خیالت خواهی یافت؛ غرق در قشری از مرگ آرزو ها و احساسات به خون نشسته.
نمیدانم آن روز، چه چیز دریای مواج قلبت را خواهد آشفت، پرپر شدن شیدایی چون من پیش چشمانت یا افکار خودت؟ درست نمیدانم...
ولی میدانی؟ آن هنگام تنها ترس من این است که شیرینی غروب را به کسی بدهکار باشم. آیا تو هم شرمنده غروب های لطیفی میشوی که به کام من تلخشان کردی؟
نمی دانم.. ولی ای کاش، شرمندگیت مرهم خنجر هایی میشد که با هر غروب خورشید بعد از تو، در گلویم فرو رفت! که من بعد از تو بی رحمانه با خورشید به جنگ برخاستم...
تو چه کردی با مبتلایی که تمام دلخوشیش رنگ نگاه های افسونگر تو بود؟ میدانی؟ من نمیخواستم وقتی که تاریکی ابدی فرو میروم، تو پیش نگاهم تنها حسرتم باشی، که من به خاطر خنده هایت با خاموشی ها هم جنگیده بودم...!
آدم است دیگر. گاه گداری دیوانه میشود، میزند به سرش. هنوز هم بعصی شب ها به حال جیرجیرکی که شبانه ترانه نفس هایت را میشنود غبطه میخورم. بی حواسم... زود به زود یادم میرود تو همانی که آنطور در خفا، زیر بغض هایم خفه ام کردی!
از قوی بودن چه بگویم آخر؟ تو خودت نوشدارو زهرآگین بودی...!