ویرگول
ورودثبت نام
نسخه های ذهنی
نسخه های ذهنی“نسخه های ذهنی” “یادداشت‌های یه داروساز در مسیر فلسفه، کتاب، و ترجمه”.
نسخه های ذهنی
نسخه های ذهنی
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

«سایه‌ی گناه، آینه‌ی وجدان: سفری به تاریکی درونی در رمان "همیشه شوهر"»



همیشه شوهر یکی از رمان های شاید کمتر خوانده شده داستایوفسکی است. برخلاف سایر رمان هایش کوتاه تر است و شاید کمتر حاوی نطق های پیچیده باشد.داستایوفسکی این کتاب را چندین سال پیش از برادران کارامازوف نوشته و در دوره ای که درگیری های ذهنی بسیار داشته.همیشه شوهر هم به لحاظ سبک نوشتار همان لحن خوددرگیر و تب دار و مالیخولیای رمان های دیگرش را دارد. همیشه شوهر از زوایای مختلف به روابط انسانی می پردازد و نویسنده تلاش می کند راه های مختلفی را برای نجات قهرمان رو به رویش قرار دهد.

در مرکز این داستان، رابطه‌ای پیچیده و ناآرام میان دو مرد شکل می‌گیرد: ولچانینف و پاول پاولوویچ. گذشته‌ی پنهانی و سنگینی که میان‌شان مشترک است، آنان را در یک هم‌زیستی شبح‌وار نگه می‌دارد؛ رابطه‌ای که نه دوستی است، نه دشمنی، بلکه بازتابی‌ست از وجدان زخمی و گناه دفن‌شده. ولچانینف با گذشته‌ای خودخواهانه و بی‌پروا، در مواجهه با پاول، مردی نحیف اما پرابهام، بی‌قرار و سراسیمه می‌شود. پاول چیزی نمی‌گوید، تهاجمی نیست، اما سکوت و نگاهش کافی‌ست تا آینه‌ای شود در برابر ولچانینف؛ آینه‌ای که چیزی جز زشتی گذشته را نشان نمی‌دهد.

گفت‌وگوهای میان این دو، بیشتر شبیه زمزمه‌های درونی انسان با وجدان خودش است. جمله‌هایی مانند «همسرم شما را خیلی محترم می‌دانست، گاهی بیشتر از من...» یا «من هیچ‌وقت چیزی را فراموش نمی‌کنم، حتی اگر ببخشم»، مثل تیغ‌هایی هستند که نه از بیرون، که از درون می‌برند. ولچانینف که زمانی لذت را بی‌پاسخ‌گویی تجربه کرده بود، حالا با هر کلمه‌ی پاول، با هر اشاره، فرو می‌ریزد. انگار پاول نیامده تا انتقام بگیرد، بلکه آمده تا پرده‌ها را کنار بزند، تا ولچانینف را وادار کند خودش را ببیند.

در این میان، لیزا، دختر کوچک پاول، نقش مهمی ایفا می‌کند. او تنها چهره‌ی معصوم داستان است؛ بی‌آن‌که بداند، مرکز ثقل تعارضی می‌شود میان پدرش و مردی که شاید پدر واقعی‌اش باشد. محبت بی‌غل‌وغش ولچانینف به لیزا، شاید نخستین نشانه‌ی بیداری وجدان او باشد. اما مرگ دخترک، همه‌چیز را از نو به سکوت و بی‌معنایی بازمی‌گرداند. هر فرصتی برای رستگاری با او دفن می‌شود.

در میانه داستان، پاول او را به مهمانی‌ای دعوت می‌کند که دختر مورد علاقه‌اش در آن حضور دارد. پاول در ابتدا نیت رقابتی ندارد؛ صرفاً می‌خواهد از شوخ‌طبعی و خوش‌زبانی ولچانینف بهره ببرد تا نزد آن خانواده خوش بدرخشد. اما در طول مسیر، به تدریج درمی‌یابد که ولچانینف، مطابق با عادت دیرینه‌اش، بار دیگر درگیر رقابت پنهانی می‌شود. با آنکه از خواهر بزرگ‌تر خوشش آمده و او را تحسین می‌کند، اما نمی‌تواند چشم از دختر مورد علاقه‌ی پاول بردارد. در خانه، رفتار ولچانینف نشان می‌دهد که در برابر وسوسه‌های خود بی‌دفاع است. گویی نه تنها از خشم پاول نمی‌ترسد، بلکه ناخودآگاه می‌خواهد آن را تحریک کند. شاید امید دارد که این خشم، وجدان خفته‌اش را بیدار کند. اما در نهایت، نه پاول، که خود ولچانینف است که به خودش آسیب می‌زند. تلاش برای بیدار کردن وجدان، به سادگی شکست می‌خورد، زیرا میل به بی‌اعتنایی به آن، ریشه‌دارتر و عمیق‌تر است.

در صحنه‌های پایانی، ولچانینف، پس از دو سال زندگی نسبتاً شرافتمندانه، در حال رفتن به دیدار خانواده‌ای است که دختری مناسب ازدواج دارد. او به ظاهر وارد مرحله‌ای تازه و منطقی از زندگی شده، گویی که گذشته را پشت سر گذاشته است. اما ناگهان، در ایستگاه قطار، باز پاول را می‌بیند؛ در سکوتی سنگین و معنادار. این دیدار آنی، نه فقط بازگشت یک فرد، بلکه بازگشت یک کل تاریخچه است: پاول برای او تنها یک انسان نیست، بلکه نماد وجدان، تردید، و حتی عادت‌های ریشه‌دار اوست. در آن لحظه، ولچانینف درمی‌یابد که تغییر ناپذیر است؛ که سایه‌ی گناه، اگرچه خاموش، همواره همراهش خواهد ماند. او در بزنگاه تصمیم‌گیری دوباره همان مسیر آشنای دیروز را برمی‌گزیند—نه از سر جبر، بلکه به انتخاب خودش. چون شرافتمندی، انتخابی سخت است؛ اما تکرار گذشته، آسان و آشناست.

در این خوانش، ولچانینف نه یک مرد پشیمانِ اخلاقی است، نه انسانی متحول‌شده. بیشتر شبیه فردی‌ست که ترجیح می‌دهد وانمود کند پشیمان است تا وجدانش را آرام کند، نه آن‌که واقعاً تغییری کند. حتی احساس دلسوزی‌اش برای پاول، رنگی از تحقیر دارد؛ شفقتی از بالا به پایین، نه از هم‌دردی، که از احساس برتری. پاول نیز، قربانی محض نیست. او در تمام داستان، با وجود ظاهر مظلومش، نقش قضاوت‌گری را بازی می‌کند که ساکت اما مسلط است. او نمی‌خواهد ببخشد یا فراموش کند؛ او می‌خواهد باقی بماند. چون همان‌طور که می‌گوید: «تا وقتی تو هستی، من هستم.» پاول دیگر فقط یک انسان نیست؛ بدل به چیزی درونی شده—صدای مداوم عذاب وجدان.

پایان داستان، آرام و هولناک است. نه انفجاری رخ می‌دهد، نه تصمیم بزرگی. فقط یک بازگشت است، آرام و بدون صدا. ولچانینف دوباره به همان مسیر قبلی‌اش برمی‌گردد. زندگی ادامه پیدا می‌کند، اما نه با دگرگونی، بلکه با فرسایش. در رمان‌های دیگر داستایفسکی، امکان نجات یا حداقل تلاش برای آن وجود دارد. اما در «همیشه شوهر»، حتی امید به نجات هم نیست. سقوط در این‌جا آرام است، نه فاجعه‌بار. این همان چیزی‌ست که رمان را متمایز می‌کند: مردی که نه قهرمان است، نه ضدقهرمان، بلکه فقط انسانی‌ست که توان دوست داشتن ندارد، و به‌تدریج تهی می‌شود.

داستایفسکیاگزیستانسیالیسمادبیاتعذاب وجدان
۴
۱
نسخه های ذهنی
نسخه های ذهنی
“نسخه های ذهنی” “یادداشت‌های یه داروساز در مسیر فلسفه، کتاب، و ترجمه”.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید