یک شب بود مثل همه شبها پولدارها با شکم پر و جیب پر پول خواب هفت پادشاه را میدیدند و کارمندها هم با حقوقی بخور و نمیر ، نیمی سیر و نیمی گرسنه به هر حال خواب بودند.
هوا سرد بود و سوزناک. سوزی مانند خنجر برای پهلوهای آن دسته سوم آنهایی که انگار همه حتی خدا هم نمیبیندشان. فراموش شدهترین هستند. آنهایی که چند ماهی است دغدغهشان یک تکه نان خشک است.
آنهایی که هر شب یکی از تعدادشان کاسته میشو،اما روزها و هفتهها و ماهها و سالها و دههها میگذرد و بدون توجهی حتی چند ثانیه آنها در تاریخ پایمال میشوند. آنهایی که انگار خونشان کمرنگتر از باقی مردمان این دنیا است.
پسرک لاغر مردنی در گوشهای بین زباله و دیوار چمباتمه زده بود و به خود میلرزید. بوی گندی از ۱۰ متری آنجا که رد میشدی به مشامت میخورد و البته که حضرت عالی را بدخلق میکرد. اما او دیگر عادت کرده بود و در واقع وجود سطل زباله در کنار او حفاظی بود برای ضربات سوزناک بادهای تیز و سرد نیمههای شب. حدود دو روز بود که به جز یک مشت نان خشک چیزی نخورده بود و گشنگی آزارش میداد. سرفههایی میکرد خون آلود و مکرر و چشمانش گود افتاده و سیاه بود و در بدن نحیف استخوانیاش پر از جای نیش و حشرات ریز و درشت بود.
پیرمرد سیگار به دهان در حال پیادهروی لنگ لنگان بود ریشهای نامنظم و تیزش دهانش را میپوشاند. او هم سردش بود و گرسنه و لباسهایی پاره پاره به تن داشت. حداقل راه رفتن گرم ترش میکرد همینطور راه میرفت که صدای سرفههای خشک و گوش خراش نظرش را جلب کرد و سرش را گرداند تا منبع صدا را بیابد:
_«کیه ؟ تو دیگه کی هستی این وقت شب؟ پسر جون باس الان توی خونت گرم و نرم خوابیده باشی. ننه بابات کجان؟»
اما هیچ صدایی در جواب او نیامد به جزوههای خشک و خون آلود پسر. پیرمرد کمی نزدیکتر شد و کمرش را خم کرد:
_«چرا جواب نمیدی؟»
سیگارش را آن طرف تف کرد.
_«نکنه لالی بچه؟»
پسر با زور بسیار لبانش را از هم گشود:
_«غذا..... تو رو خدا...ک...ک.کمک!»
پیرمرد چشمانش را بازتر کرد و با دقت فراوان به پسر نگریست:
«_وایسا بینم. تو حالت خوب نیست بابا جون. چته؟ .... گفتی گرسنته؟»
پسر با سرفههایی کرد و قطرات خون به صورت پیرمرد پاشید. اما به زور هم که شده سرش را تکان داد.
پیرمرد باغور فراوان لکههای خون را با آستین دستش پاک کرد و صاف ایستاد:
_«دو دقیقه دندون به جیگر بگیر ببینم چیکار میتونم کنم.»
پسر باز سرفهای کرد.
پیرمرد راه افتاد و ابتدا به مسیر قبلیش برگشت و و چند متر کل محوطه را گشت. اما هیچ چیزی جز خاک و خل نبود،کمی به اطراف نگاه کرد خیابان خاک گرفته و خانههایی که صاحبان آنها گرم خواب بودند و مغازههایی جورواجور و مختلف. با قدمهای سریعتر رو به خیابان پشتی راه افتاد اما آنجا هم دریغ از یک نان کپک زده و خشک اما فکری ناگهان به ذهن پیرمرد آمد.
چند دقیقه بعد صدای شکستن شیشههای مغازه آمد و پلیسی که به دنبال پیرمردی میدوید. پیرمرد یک تکه شیشه مغازه در دستش مانده بود و به شدت در آن سرما اذیت میشد.
پلیس در سوتش میدمید و سکوت شب را میشکست و با اخطارهای فراوان و تهدید به شلیک سعی در دستگیری پیرمرد دزد داشت. اما پیرمرد سریعتر از این حرفها می دوید و جثه لاغر و چابکش را خوب به کار گرفته بود. پیرمرد کوچهای تنگ و سپس در دوراهی سمت راست پیچید و در اولین باریکه سعی کرد که خود را به خیابانی که پسر در آن قرار داشت سریعتر برساند. نفسش در نمیآمد به گلویش خشک خشک شده بود. صدای زوزه سگهای ولگرد را هم میشنید، هم اکنون خود را از آنان میدانست. پسر را از دور میدید و به سویش لبخند زنان و البته با نفس نفس به راه افتاد و قدومش را سرعت بخشید. چند سرفه کرد و رو به پسر کمی با صدای بلند گفت:
_«هی بچه جون بیا ببین چی آوردم.بیا یکم بخور جون بگیری!»
کمی جلو رفت و یک قدمی پسر ایستاد. چیزی که میدید وکهاش کرده بود. دور و بر پسر پر از نشانیهای سرفههای پر از خون بود،پیرمرد نان را به زمین انداخت کت پارهاش را از تن درآورد و روی پسرک انداخت. صدای سوت پلیس از فاصله نه چندان دور به گوش میرسید. اما مرد توجهی نمیکرد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و فریاد میزد:
_«هی بچه غذا! به خدا که راست میگم.مگه همینو نمیخواستی؟ پاشو بینم! الان وقت خوابیدن نیست...»
پلیس پیرمرد را میدید و اسلحه را به سویش گرفت و با فریادهایی به او میگفت که در جایش بایستد. پیرمرد ایستاد و فریادی را از ته قلبش که سرشار از نفرت و بدبختی و سوز و آه و اندوه بود سر داد. پلیس سر و سینه از آن صدای مهیب بلافاصله از ترس اقدام بعدی پیرمرد ماشه اسلحهاش را چکاند.
حالا ان دوهم سیر بودند و هم دیگر نه دردی داشتند و نه اندوه و غمی. پسرک در کنار پیرمرد مهربان خواب بودند خوابی طولانی.
روزها میگذشت و کسی متوجه این اتفاقات نشد. تا سالها هم دوستانشان به آنها میپیوستند و کسی عین خیالش هم نبود.
حالا ما انسانیم؟
پایان
سید جواد موسوی ✅