گلولهء ابر سیاه روی خورشید خیمه زده . خورشید میخواهد با آتش سوزانش ابر بسوزاند اما این ابر است که به مِهی سرد آتش خورشید را خاکستر میکند . زمین خشک مدتهاست دهان خشکش را برای قطه ای خنک باز کرده ، یقین دارد امروز سیراب شود . بوی باران را میشناسد . دلش برای نمناک شدن تنگ شده ، با خود فکر میکند : یعنی آنفدر میبارد که رد پای کودک بَرِم نقش بندازد؟ خورشید آخرین تقلایش را میکند ؟ با خودخواهی تمام باز میخواهد زمین خشک را تشنه تر کند و باران را برایش سراب کند .
... اما باران دلتنگ تر از آن است به بخواهد پا پس بکشد و تسلیم زورگویی خورشید سوزان شود . اولین قطره کوچک پر شتاب به سوی زمین پرواز میکند و... زمین با اولین قطره پاییز را در خود میکشد . باران شدت میگیرد .با عشق بر گونهء برگ های نیمه خشک بوسه میزند . برگ های عاشق باهر قطره بر زمین میریزند و برخی در دست لخت باد میرقصند و پاییز با خش خشان فریاد میزنند .
و اکنون این زمین است که با غرور و عشق نظاره گر طرح دلبرانه پاییز است . ساعت ها میگذرد اما باران هنوز دلتنگ است و مدام بر صورت و گردن زمین و درختان سرو و کاج بوسه میزند . سنجاب جوان سبدهایش را لبریز از بلوط میکند و آسه ، آسه از لانه گرمش بیرون میآید و پنجه های کوچکش را روی زمین نمناک میگذارد و زیر برگ های خشک ، بلوط هایش را انبار میکند .
پشت پنجره ای که رگبار باران به شیشه هایش میخورد ، یلدا نشسته و با بغض به چرخهء زیبای طبیعت مینگرد. به این فکر میکند که: چرا درختان با سوز یخبندان ، سردشان نمیشود؟
به این که: چرا ابرها هر وقت دلشان پر بود از درد روزگار تلخ ،میتوانند فریاد بزنند و ببارند ... اما انسان فقط باید به خوب بودن وانمود کنند و همیشه صاف و آفتابی باشند ؟
به اینکه : درختان هرگز ناراحت نیستند که عریان شوند و برگهایشان را باد بخورد و همیشه منتظرند بهار شود و باز موهای سبزشان را باد بهاری به رقص در بیاورند ... اما چرا انسان همیشه ناراحت و نگران اند روزی عزیزترین کسش برود و هرگز برنگردد؟
به اینگه : باران هیچوقت زمین را چشم انتظار نمیذارد و با زمین عهد میبندد که همیشه سیرابش کند ... اما چرا آدم ها هیچ گاه مرام را در یادشان نمیگذارند و روزی دوست اند و روزی دشمن خون خواهت؟
پالتوی بلندی بر تن میکند و با پوتین های خاکی اش از خانهء گرم پا به سرمای پاییز میگذارد . چتر نمیبرد ،میخواهد زیر گریه های بی پایان ابر غم زده خیس شود و مثل بید از سرما بلرزد . خودش میخواهد. پوتین های خاکی اش را باران گل آلود میکند . سرما را در رگ هایش حس میکند . کنار جوی آب مینشیند و برگ ها نارنجی را نگاه میکند .
سایه ساهی رویش میافتد . میداند کیست ؛ پس گردنش را زحمت نمی دهد و سرش را بلند نمیکند . مرد روی زانو مینشیند و صورت دخترک را دستان گرمش میگیرد . داغی نگاهش به چشمان یلدا نفوذ میکند . پیشانی اش را به پیشانی سرد یلدا میچسباند و آرام میگوید : تا کی میخوای اینجا بمونی ؟
یلدا با صدایی که میلرزید میگوید : تا وقتی که یلدا بیاد .
مرد لبخندی میزند و میگوید : یلدا که اینجاست .. سرده بلند شو .
یلدا میگوید: کاش یه روز زودتر به دنیا میومدم .
مرد میگوید : اونوقت اسمت رو چی میذاشتن؟
یلدا به چشما لبریز از عشق مرد نگاه میکند و میگوید : پاییز.
مکثی میکند و میگوید : هر سال پاییز منو عاشق تر از سال قبل میکنه.
مرد اخمی ساختگی میزند و میگوید : چشمم روشن از کی عاشق کسی به غیر از منی؟
یلدا بلخندی میزند . مرد دستانش را میگیرد و وادارش میکند که بایستد . از جیب کتش جعبهئ کوچکی بیرون می آورد و بازش میکند . یک حلقه با نگین سرخ یاقوت . به چشمان یلدا مینگرد و میگوید : حلقهء یاقوت سرخ رو انتخاب کردم به خاطر دونه انار ،چون میدونم پاییز و انار رو دوست داری... یلدا ، تو با ورودت به قلبم هر روز با یه بارون نم نم ، یه سیل از عشق تو وجودم راه انداخته . مال من باش تا هر فصل رو برات پاییز کنم ، حتی تابستون .
14:15
12/5/2024