
در گذشتههای بسیار دور در هندِ باستان؛ سرزمینی به نام" ماتورا" وجود داشت که پادشاهی به اسم " کانسا" حکومت آن را برعهده داشت.
روزی از روزها ندایی از آسمان به او وحی شد که" هشتمین فرزندِ خواهرت تو را نابود خواهد کرد."
کانسا به چاره اندیشی پرداخت و تصمیم گرفت تمام شش اولادِ خواهرش را از بین ببرد و او را در زندانی مخوف حبس کند اما بیخبر از آنکه خواهرش بچهی هفتم را باردار بود و به خواستِ خدای هندو به طورِ معجزهآسایی به شکم یک زنِ روستایی منتقل شد تا در امنیت، زندگی خود را سپری کند.( که این هم داستانِ خودش را دارد)
و بچهی هشتم؛ در شبی طوفانی و عجیب در زندانِ ماتورا به دنیا آمد کودکی با پوستِ آبی که " کریشنا" نامگذاری شد. در همین هنگام کلامِ وحی به پدرِ کریشنا نازل شد و به او دستور داد که نوزاد را نوزادی دیگر در کنارِ رودخانه تعویض کند. او به سمتِ رودخانه رفت و در آنجا نوزادِ دختری را دید که داخل سبد خوابیده است. کریشنا را داخلِ سبد گذاشت و نوزاد را به مارِ هفتسر رودخانه سپرد تا به جای امنی برساند.
و نوزادِ دختر را با خود به زندان باز گرداند.
فردا صبح کانسا به زندان رفت تا هشتمین فرزندِ خواهرِ خود را نیز سر به نیست کند با نوزادی دختر مواجه شد و از شدتِ عصبانیت او را به سمتِ دیوارِ زندان پرتاب کرد و ناگهان نوزاد تبدیل به یک فرشتهایج زیبا شد و کانسا را به زندهبودن کریشنا و از بین رفتنِ حکومتِ او بشارت داد.
پینوشت: به نظر میرسد که این فقط یک افسانهی هندی نیست بلکه زمزمهای از ریشهی همهی فرهنگهاست. از تولد مهر در شب یلدا، موسی در رودِ نیل، شجاعتِ فریدون در مقابلِ ظالمین و هزاران داستان دیگر.
۱۴۰۴/۵/۲۵