کتاب «روزی ما هم به ماه میرویم»ِ هومن نظیفی را ورق میزنم. شعرهایش مرا سر ذوق آورده. میرسم به این شعر:
تهدید شدم
از جانبِ جناب جلبک
همان لجن بر صخرهها پوشیده
همان مرزبان سبز
میان ماهیهای آزاد و دریاهای محصور،
تهدید شدم به قطع ید
در انظار اختاپوسهای تیترنویس روزنامه،
که چرا در آب گلآلود نیالودم
چرا دریغ کردم از خود حتی یک آهنگ را؟
سمفونی لهشدن خاطرات یک ماهی
در آروارههای محتاج امگا 3
نمیدانم چه چیزی جرقهی نوشتن از سمفونی لهشدن خاطرات یک ماهی را در ذهن هومن نظیفی زده. یاد «ماهی سیاه کوچولو» میافتم. دلم برای خواندن داستانهای همچون قندِ صمد تنگ شده. تماشاخانهی بین دو ابرویم دوباره راه میافتد؛ قورباغه، مارمولکِ خنجرساز، مرغ سقا، مرغ ماهیخوار و ماهی سیاه کوچولو روی آن صفحهی تاریک جستوخیز میکنند. حرفهایشان را میشنوم. با گوش نه. شاید حرفهایش را میبینم. اما دیدن هم نیست. به نوعی حرفهایشان را میفهمم.
وقتی بچه بودم، دوست داشتم ذهن آدمها را مثل کتاب بخوانم. کاش میشد ذهن صمد را هم خواند. یعنی ماهی سیاه کوچولویِ او همتای کدام داستان یا افسانهی پیشین بود؟ هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم. آخر سر هم صفحهنمایش ذهنم برفکی میشود و صدای بوق ممتدی در گوشهایم پخش میشود. شاید این داستان... این که داستان نیست. افسانه هم نیست. عین واقعیت است. ماهی سیاه کوچولو من هستم یا تو یا آن کسی که دارد گوشی تو را دزدکی میپاید. قورباغه همین انسانهای بهدردنخورِ سطحی و پرفیسوافاده است. مارمولک هم نماد انسان خردمندیست که راه را نشان میدهد، اما حیف که دلمشغولیها و وابستگیهایش اجازهی تکانخوردن به او نمیدهد. مرغ سقا و مرغ ماهیخوار هم نماد انسانهای ظالم است.
باز بلندپروازی میکنم. به فکر آن هستم که نظیرهای برای ماهی سیاه کوچولو بنویسم و تصویر جامعهی امروزی را داخل این داستان انعکاس بدهم. باید چند حیوان دیگر هم به داستان اضافه بکنم؛ جانوری که مثل روباه دروغ و دغل از وجناتش ببارد. این جانور باید مثل مار، در ظاهر جذاب اما در عینحال خبیث هم باشد. کینهتوز باشد مثل شتر و مزاحم باشد مثل مگس. اما دلم رضا نمیدهد. به سه دلیل:
دوست ندارم آفریدههای خدا را به رذایل انسانی آلوده کنم. از نظر من روباه، مار، شتر و مگس همگی نازنین و دوستداشتنی هستند. پس کلا از صرافت نظیرهنویسی میافتم. اما حالا چگونه تصویر جامعهام را در داستانم انعکاس بدهم؟ جامعهای پر از انسانهای خوشظاهرِ بدباطن و رجالههای دوروبرش که مهر گماشتگی بر پیشانی زدهاند. نه. این کار من نیست. سکوت بهترین پاداش و جواب برای آنهاست. در عوض بهتر است به اصل خودم بازگردم و پیامی بیاورم از جنس نور. و در رگ انسانها بریزم و سر هر دیواری، میخکی بکارم. پای هر پنجرهای شعری بخوانم و به هر کلاغی، کاجی ببخشم. به مار از شکوه غوک بگویم و آشتی بدهم مردمان را.
به گمانم اینگونه، روح صمدِ معلم هم از من راضی خواهد بود.