melica
melica
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

چیزهایی که نباید خواسته باشن...

تا حالا فکر کردین، خیلی از خواسته ها یا حتی آرزوهای ما برای خیلی ها، اینقدر ساده و پیش پا افتاده ان، که شاید تا حالا حتی به داشتن چنین چیز هایی توجه نکرده باشن؟!...

چند ساعتی هست که دارم بهش فکر میکنم، به اینکه خب من به نداشتن خیلی چیزها باید توجه کنم و مدام خودم رو اذیت کنم، و برای بدست آوردنشون تلاش کنم، یا اینکه بدون توجه بهشون، و بدون توجه به طرز فکر دیگران نسبت به خودم، زندگی کنم؟!

اگه اینقدر به همه چیز بی تفاوت شم، باعث نمیشه از حرکت بایستم، و دیگه تلاشی برای تغییر زندگیم نکنم؟!

اینکه دوست داریم زیبا باشیم برای خودمونه یا برای بدست آوردن مقبولیت و محبوبیت از سمت دیگران؟

اگه سعی نکنیم عیب های چهره یا زندگیمون رو برطرف کنیم، اگه کناره گیر و مطرود از سمت دیگران باشیم، چی میشه واقعا؟

شاید بهتر باشه که اینجوری فکر کنم، از هرچیزی که به دست آوردنش باعث بهم خوردن همین حداقلِ آرامشم شه، باید دست بکشم...

مگه قراره چند بار زندگی کنم؟!

صرف حال خودم نخواهم گفت چند جمله بعد رو، فقط میخوام منظورم رو برسونم...

تولدی که منجر به یک ماه بی پولی شه، کافه ای که باعث خالی شدنِ کارتت شه، لباسی که براش ذره ذره پول جمع کردی، گردشی که چند میلیون خرج کنی و تا اخر ماه مجبور شی از خرج های دیگت کم کنی...

اینا واقعا تفریح نیست، فقط باعث تحت فشار قرار گرفتنِ بیشترِ ذهن و جسمت میشن...

دانش آموزی که خودشو اذیت میکنه بخاطر یه گوشی پرچم دار، دانشجویی که بخاطر عمل بینی و ماشین خونوادشو تحت فشار میذاره...

ما واقعا یبار زندگی میکنیم، باید انتخاب کرد، باید انتخاب کنی که، سالها بعد، افسوسِ رنجوندنِ پدر و مادری رو بخوری که دیگه حداقل داخل این دنیا نیستن( شاید داخل دنیای دیگه ای باشن) یا افسوس نداشتن اون ماشین و گوشی رو در مقطعی خاص از زندگیت...

یکم خاطره بگم...

سه روزِ تمام خونه بابابزرگم بودم و شاید حتی یک کلمه باهاش صحبت نکردم، روز سوم بابابزرگم فوت کرد...

دوران متوسطه گوشیم سامسونگ بود و هیچ وقت ایفون نداشتم...

تقریبا زمان یکسانی از جفتِ این ماجرا ها میگذره، صحبت نکردن با بابابزرگم توی اون چند روز، سنگینیِ بیشتری روی قلبم بجا گذاشته تا نداشتن ایفون...

و اون بابابزرگِ من بود... نه بابای من، نه مامانِ من، نه خواهر یا برادرِ من...

یکم که نگاه کنید، شاید شما هم به این فکر کنید که، خب، چرا من قانع باشم، چرا خواهرم نیست، مثلا مامانِ من قانع بود، اما داییم نبود و همه پول بابابزرگم برای داییم شد، یا بابای من قانع بود اما عموم یا عمم نبود...

نمیدونم واقعا جوابِ این سوال رو باید چی داد، شاید بشه اون خواهر یا برادر رو قانع کرد، شاید بشه ازشون خواهش کرد که عزیزترین های زندگیشون رو بی دلیل اذیت نکنن، اما خب قبلش باید خودمون رو قانع کنیم، مزحک و حتی مملوء از عذاب وجدانِ تشویق کردن کسی به کاری که خودمون انجام نمیدیم...

همین الان که بخشی از افکارِ در حال گذر از ذهنم رو نوشتم همچنان وجودم مملوء از نیاز به خیلی چیز هاست...

کاش ارامش راحت تر از اینا رقم میخورد...

کاش ارامش با بی پولی هم همراه میشد...



عذاب وجداننیازارامشبی پولیدل تنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید