باد ماننده موجی خروشان ابرهارا تکان میداد.
شاخ و برگ های درختان در هوا تکان میخوردند و بعد چند دقیقه از حرکت می ایستادند.
صدای برهم خوردن شاخه ها غم را از دل انسان ها بیرون میکرد.
چشم دوختم به او که تور اش را آماده می کرد، در حال نگاه کردن به تور بودم که گفت:
_تروخدا آجی! پروانه های اینجا خیلی قشنگن. میتونم اینارو خشک کنم و بفروشم و پول خوبیبگیرم.
اخم هایم را در هم کردم:
_نه! نه! پروانه ها گناه دارن! انقدر بدجنس نباش! من باهات نمیام.
عصبانیت در صورتش موج زد، باد موهای جو گندمی اش را در هوا رقصاند:
_به درک! نیا خودم میرم. نمیتونم به خاطر تو غید اون پولو بزنم!
ایستادم...موهایم را به پشت گوش هایم هدایت کردم:
_اگه بری دیگه آبجیت نیستم!
میدانستم با این حرف چگونه به دلش آتش میزنم ولی دلم نمی آید آن پروانه های بی گناه را خشک کند!
تورش را برداشت و راه باغ را در پیش گرفت.
باید کاری میکردم.
دنبالش راه افتادم متوجه من که شد آهسته تر قدم برداشت.
باغ از گل های بنفش رنگ تشکیل شده بود.
درختان آلبالو و درختان گردو زینت باغ شده بودند.
دستم را گرفت و آرام دم گوشم زمزمه کرد:
_فقط همراهم بیا!
حرفی نزدم و دنبالش راه افتادم.
جوی آب از کنار درختان عبور میکرد و خنکی اش را به رخ درختان میکشید، گنجشکان بال میزدند و هم صدا میخواندند.
پروانه ای با بال های یاسی و خال های سیاه رنگ در هوا به پرواز در آمده بود.
برق در چشمانش دوید و دستم را فشرد:
_وایسا همینجا الان میگیرمش و میام!
تورش را در هوا گرفت و با یک حرکت پروانه را گرفت. پروانه تقلا میکرد تا از توی تور در بیاید.
با دیدن آن صحنه اشک صورتم را خیس کرد و بلند بلند گریه کردم با دیدن گریه های من تور را رها کرد و کنارم زانو زد:
_تیغ رفت توی پات؟ افتادی زمین؟ چی شد؟
نگاهش کردم که نگرانی در صورتش موج میزد!
آرام گفتم:
_تروخدا پروانه هارو ول کن!
خندید و در آغوشم گرفت:
_چشم دیگه گریه نکن آبجی کوچولوم!
پروانه یاسی رنگ از تور در آمد و آزادانه بال هایش را در آسمان رها کرد!♡
نویسندهـ: نـغمهاردشـیری(dokhtarak)
کپی بدون اسم و هشتک نویسنده حرام!