تمام دیشب را در حال تلاش برای خوابیدن بودم و ناکام از خوابیدن؛ ساعتها گذشتند و هفت صبح آمد و با صدای زنگ موبایل چشمهایم را باز کردم. و از تلاش کردنهای بیهوده و بی ثمر دست کشیدم.
در راه برگشت به خانه، سری به بیمارستان زدم و راه و چاره ای برای این بیخوابی هایم درخواست کردم، دکتر که دخترکه ریز و خوش خندهای بود گفت: برو خدا خیرت بده، تو دیگه چرا؟!
در همان حین پیرزنی باردار در را باز کرد و شروع کرد به داد و فریاد زدنهای مکرر و نامفهموم و صدالبته بی دلیل!
شلوارش را درون جوراب های بلند و پارازینش کرده بود، کفش هایش خاکی و خولی بودند، کیفش به بزرگی تابلوی سر درب شهرداری بود و ولوم صدایش به اندازهی ولوم صدای سالار عقیلی هنگامی که دارد می گوید هاااااوووووییی ایران و فالان و فالان بود، اما امان از دندانهای تمیز و سفید و مرتبش که دلم را بردند. اسم کودکش را هم پرسیدم و گفت می خواهم نامش را بگذارم گلبَس تا خدا بس کند و دیگر از این تحفه ها چیزی در دامان من نکارد!
خواستم بگویم کسی که باید بس کند کسه دیگریست اما سکوت را بر بی ادبی و حمله احتمالی و خفه شدنم توسط آن زن ترجیح دادم.
حالا هم در خانه هستم وچشم هایم میسوزند و ناهاری در کار نیست و خواب هم از ما فراری ست!