ویرگول
ورودثبت نام
Mr_maleklou
Mr_maleklou.
Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

گمگشتگی در خلأ

بیزارم از افکار و نوشته های این دست مریض. خون دل میچکد از جوهر و گردش این قلم حریص. کلماتی که بی درنگ در پشت هم صف میبندند تا بتوانند چیزی را که در کنج ذهنم میگذرد به روی کاغذ بیاورند. به مثال دریچه تلپورتی از ذهن بر روی کاغذ! و دوباره از کاغذ بر روی زبان و ذهن خواننده. در این گستره حرمانی که من در آن قرار دارم همه چیز بی رنگ و بی حرکت است. زمان و مکانی دیگر وجود ندارد. همه چیز معلق و روی هواست. نه کسی می‌آید و نه کسی میرود. نوری نمیتابد و تاریکی همه جا را فرا گرفته. ذهن آغشته به خون و دیوار های سوراخ شده از جای میخ و تابلوهایی که ظاهرش را پوشانده اند. مات و مبهوتم، در میان این هرج و مرج و همهمه مغز گیر افتاده‌ام. راه فراری نیست. بارها و بارها سعی بر آن داشتم که ازین زندان بگریزم اما میله هایی نامرئی دارد که هر بار بر صورتم کوبیده میشود. جای کبودی هایش هنوز در زیر گونه هایم درد میکند و بوته یاس از آن زرد میشود. صدایی از درون به من میگوید که راه فراری نیست، قهقهه میزند و مرا مسخره میکند:«این زندان خود تو هستی، میله ها را نمیتوانی ببینی چون افکارت اجازه مرئی شدن به آن را نمیدهند. تو هیچ وقت از اشتباهاتت درس نگرفته ای! پس برو در گوشه این زندان بپوس.»این وهم و این صدای رازآلودی که صاحبش را نمیشناسم مرا میترساند. در این برهوت که من هستم چیزی جز من زنده نیست. پس چطور حرف میزند؟! کیست که مرا به سخره میگیرد و نصیحتم می‌کند؟!همه چیز رو به بالا میرود اما کف پاهای من محکم روی این خاک چسبیده، ضربان قلبم تند تر میشود و نوک انگشتانم شروع به یخ زدن میکند. ناخودآگاه به نفس نفس زدن می‌افتم. سایه ای بلند از دور میبینم، سایه ای از جنس نور! هر چه نزدیک تر میشود ترس و اضطراب بیشتری بر من حاکم می‌شود. نمیدانم کیست یا چیست و این ندانستن آزارم میدهد.نزدیک تر می‌آمد و من نمیتوانستم در بین این تاریکی صورتش را ببینم. در این مهلکه سکوت و اضطراب که بر من مستولی گشته تنها یاری دهنده من چشمانیست که سوی دیدن و نای فهمیدن را در این کورسو و تاریکی به دوش میکشند و محکومند به ادامه دادن.روبه رویم ایستاد، با آنکه نوری نبود تا این سایه را ببینم، اما حضورش را حس میکردم و همه چیز برایم عیان بود، حتی صدای نفس کشیدنش. شروع کرد به زمزمه کردن که در این صحرای ناامیدی و بی کسی ات کسی نیست تا تو را نجات دهد و تو را ازین باتلاق و منجلاب فکرت بیرون آورد! تو نباید امیدی داشته باشی. با نیشخندی بر لب می‌گوید حال با این وضع تو خودت مانع خودت میشوی.... تمام چیز هایی که برایت اتفاق می‌افتد دلیلش دنیای درون و افکار خود توست. سیاهیی که دنیای بیرونت را فرا گرفته از سیاهی درون توست.اما من بی‌تقصیرم! من در تمام دوران زندگی سعی برآن داشتم تا دنیا را از زاویه دید مثبتی بنگرم، به این اتفاقات و رخداد های جهان با مهر و محبت نگاه کنم و همه چیز را مثل نقاشی یک کودک رنگی و شاداب ببینم. اما چه کنم وقتی که راستی اینگونه نیست؟ برای دانستن سیاهی سرنوشت و دردآور بودن تقدیر باید تاریخ خواند. تاریخ با من سخن میگوید، حرف میزند، درد و دل میکند و از آنچه بر این گستره خاکی رفته حکایت دارد. خط به خط و صفحه به صفحه اش گفت و گو است، گویی میخواهد چیزی را به من بفهماند.درمیان انبوه رخداد ها و در دل این تاریخ سیاه آدمی، همیشه شر بر نیکی غلبه کرده، همواره شلاق ظلم و جور و استبداد قدرتمندان بر روی کمر مستضعفان نقش بسته و از پینه هایش خون جاریست. تن های بی سر، سر های بی چشم و حلق های آویزان شده. شیون مادران، اشک های همسران و اسارت خواهران، تراژدی دیکتاتوری و خونریزی، چه در ادیان و چه در حکومت ها.زانوی ستم دیدگان زمان همواره بر روی زمین چسبیده در حالیکه سیل اشک بر گونه هایشان جاری بوده و دستانشان گره شده در خاک، اما هیچگاه به جایگاه و منطقه ای امن نرسیده اند و طعم زندگی آرام را نچشیده‌اند. هیچ‌ عدالتی وجود نداشته و ندارد.حال من چگونه بتوانم که نگرش خوبی به این دنیا و اتفاقات پیرامونش داشته باشم؟ این زندان و این حصاری که بر دورش کشیده ام را دوست دارم، من مال همین سیاهی و سوت و کوریی این ذهن آغشته به خون تاریخم، بگذار همنیجا بمانم و بپوسم و بمیرم اما از من نخواه که این حجم از ناعدالتی ها و استبداد را نادیده بگیرم و به زندگی عادی برگردم. این کار برای من غیرممکن و محال است. چون من انسانم!




کتابنویسندهدل نوشتهنهیلیسمتفکر
۴
۲
Mr_maleklou
Mr_maleklou
.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید