محمدرضا نساجان
محمدرضا نساجان
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

آسمان


این متن، نوشته ای نمادین است.

وقتی به آسمان نگاه میکنم؛ آسمان را نمیبینم؛ فقط مشتی ابر،اندکی ستاره و اگر شانس بیاورم خورشید را خواهم دید.اسم اینها را که آسمان نمیگذارند... زمان ما وقتی بالا را نگاه میکردی چیزی بیشتر از خط خطی های بی حوصله و رنگ پاشی های شتاب زده می دیدی! یه چیز شبیه روشنایی،آن هم نه در چشم! در ذهن، در قلب، در روح!. آنها بودند که آسمان ما را میساختند و چقدر هم زیبا بود...

این زیبایی را با هیچ چیز عوض نمیکردیم.جایی در کنج دل، گرم نگهش میداشتیم تا یادمان نرود آسمان ما چه شکلی بوده است.

اما حالا زمانه حسابی عوض شده.آسمان را به هر دست فروش تازه به دوران رسیده ای میفروشند.بعضی ها هم به آن چوب حراج میزنند؛ گاهی هم نذری میدهند آن هم حلوا حلوا!.دیگر خود ابر ها هم شرمشان میشود؛ تند تند می آیند تا فقط بروند.ستارگان هم دیگر آن جلا سابق را ندارند.اما خورشید، اینبار گرم تر از همیشه، صرفا دنبال تلافی است!

هنوز اوضاع خیلی خراب نشده؛ کورسویی امید از آسمان در دل کویر میتوان پیدا کرد؛ آن شب های سرد نورانی... اما چه فایده؟ دیگر کسی بالا را نگاه نمیکند؛ چشمش پایین دنبال زمین است. اگر هم نگاه میکند،حداقل آسمان را نمیبیند فقط مشتی ...

شنیدم از مرغان هوا که باد صبا در خفا بهشان گفته بود:آسمان از شما گله دارد که چرا در زمین دنبال غذا میگردید؛ مگر در من قحطی آمده است! بعد ها زمین در پاسخ گفته بود:نه قحطی نیامده؛ فقط چشم ها و گوش هایشان به قولی مدرنیزه شده پس تو را نمیبینند فقط صدایت را میشنوند ...

نوشته های دیگر بنده:

نوشته ادبی:

https://vrgl.ir/1yrTr

نوشته داستانی:

https://vrgl.ir/BF7ic

نوشته خبری:

https://vrgl.ir/uQlTB



دل نوشتهآسمانداستان
قسم به قلم و آنچه می نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید