نفس
نفس
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تاریک تر از آنچه فکر می کردی!!!

الان که دارم اینو می نویسم در بی کار ترین حالت ممکنم و مجبورم تا وقتی ساعت کاریم تموم می شه اینجا بشینم و ذهنم راهی برام نمیذاره جز فکر به تو و خودم و حس بینمون و حس تو بهم
دارم فکر می کنم در حال حاضر چه قدر با رویایی که از من داشتی فاصله دارم و الان تا چه عمقی از ناامیدی ازم پیش رفتی.دارم به فکرای تو فکر می کنم،چی فکر می کردی و چی شد.دختر پرانرژیی که فکر می کردی می تونه زندگیتو رنگارنگ کنه یکی از تاریک ترین فکرهای دنیا رو داره...
حق داری جا بخوری،حق داری به هزار و یک بهونه از جواب دادن به سوالام فرار کنی،حق داری بترسی،منم بودم می ترسیدم و دنیام تیره و تار می شد
یادته بهت می گفتم برو؟باید می رفتی قبل از اینکه محرم و همرازم بشی ولی تو گوش نکردی و شدی.کی ضرر کرد؟من یا تو؟من از کسی که دوسش داشتم ناامید شدم یا تو؟قطعا تو

من و ماوی در امیدوارترین و روشن ترین لحظات به هنگام سیاهی شب:))
من و ماوی در امیدوارترین و روشن ترین لحظات به هنگام سیاهی شب:))


من در پس این تغییرها و آسیب ها خودمو گم کردم،شاید یه روزی اگه بخوام بتونم پیداش کنم؛اما تو چیزی رو گم کردی که پیدا کردنش دست تو نیست.

از یه جایی به بعد هرروز دعا دعا می کردم که زود تر کارم تموم شه بیای دنبالم حتی اگه لب تا لب پر بودم از استرس دیده شدن توسط سمند،پراید،دویست و شش یا هر ماشین دیگه ای اما امروز خیلی فرق داره،مدام دعا می کنم یه پیام معذرت خواهی بفرستی و بگی که نمی تونی بیای ،شرم حضور مرا از شوق دیدارت محروم کرده...
مخصوصا بعد از اینکه دیدم خود تو هم شرم داری از اینکه بیایی،در چشمانم نگاه کنی و وانمود به طبیعی بودن اوضاع کنی و از طرفی این دل آدمی چیست که گاهی به دریا و گاهی به طاقچه ای قدیمی ،پر از خاک و فراموش شده،مانند می شود:)))

احتمالا تا الان اونقدر منو می شناسی که بدونی از نداشتن قابلیت تمرکز روی یک مسیر فکری رنج می برم
الان هم از این قاعده همیشگی مستثنی نیست.
نمی دونم خوشحال باشم که عقلت داره سر جاش میاد و می فهمی افکار تاریک یه آدم می تونه تا عمقی پیش بره که دیگه نشه با آستر دوست داشتن پنهانش کرد،یا باید ناراحت باشم برای خودم که قدممو فرا تر از هدف و حتی آرزو برداشته بودم و در عالم خیالت غرق شده بودم
همیشه فکر می کردی من بی احساسم که از تو فاصله می گیرم اما نمی دانستی می ترسیدم از دست برود حد و مرز احساسم و فراتر برود از منطقی که به نفع ماست
نمی تونم به یکی از ما دونفر فکر کنم و تضاد منافع ما،عجب تضادیست ازاردهنده.
اما من از میان من یا تو،ما را انتخاب کرده ام و شادم به دیدن لبخندت و درخشیدنت در اوج روشنایی و غمی دارم ابدی در انتهایی ترین دهلیز قلبم.

و اگر من و ما هنوز ذره ای برایت باارزشیم نگذار برسد آن شبی که تظاهر کنی به حس های نداشته یا فراموش شده.
نامه ای برای ماوی از دختری چتر به دست



ماتاریکیشبدلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید