مجری برنامه از ساداگورو پرسید: آیا شما اصلا عصبانی می شوید؟
او با لبخند پاسخ داد: میخواهی همین حالا عصبانی شوم؟ و باز خندید و ادامه داد: من هنوز به کسی یا اتفاقی این مجوز را نداده ام که بتواند مرا عصبانی کند.
بعد از شنیدن این گفتگو به فکر فرو رفتم. به خودم و خودمان اندیشیدم. به راستی که هر کس و هر اتفاقی به راحتی ما را برای مدتی کوتاه یا طولانی خشمگین می کند. گویا تمام روان و وجود ما پهن است وسط خیابان و تا جنبنده ای از روی آن عبور می کند، داد و فریاد ما بلند می شود. حقیقتا سخت است که وجود پراکنده مان را جمع و در درون خود متمرکز کنیم تا در مواقع حساس از پس مدیریت آن برآئیم. اما من باور دارم که هر تغییری ممکن است، و تنها نیاز به تمرکز و تمرین دارد.
مدتی پیش سر کلاسی نشسته بودم و عمیقا مشغول گوش دادن به حرف های استاد بودم. کنارم دختری نشسته بود که ظاهرا بیست و چند ساله بود و کمی هم بازیگوش. متمایل به سمت من نشسته بود و مدام هم تکان میخورد و گله می کرد و می گفت که چقدر خسته است. من هم که اصولا در کلاس ها بسیار جدی هستم و شش دانگ حواسم را به استاد می دهم، کم کم داشتم از دست او کلافه می شدم. کمی که گذشت و متوجه نت برداری من از صحبت های استاد شد، دیگر سر از جزوه من بیرون نمی آورد و همزمان کنار گوشم زمزمه می کرد که چقدر خوب نت برمی داری. بعد هم شروع کردن سوال پرسیدن از مباحث کلاس. در حالیکه من داشتم سعی می کردم به حرف های استاد گوش دهم او مدام سوال می پرسید. به محض اینکه جمله استاد تمام می شد، به من می گفت من نفهمیدم استاد چه گفت.
من دیگر داشتم از کوره در می رفتم. تا اینکه از من خواست تا برگه ای از جزوه ای که نوشته بودم را به او بدهم. آن برگه را به او دادم در حالیکه با کلافگی به او نگاه می کردم. در حال نوشتن باقی جزوه بودم که متوجه شدم او دارد از جزوه من عکس می گیرد بدون اینکه اجازه گرفته باشد. واقعا داشت کفرم را در می آورد. اما هیچ نگفتم. کم کم ذهنم داشت از حالت متمرکز روی مبحث کلاس درگیر این دختر و حرکاتش می شد. مدام هم از خودش سلفی می گرفت و صفحات مجازی اش را چک می کرد و چند جمله ای هم به من می گفت.
من که کاملا در مرز عصبانیت قرار گرفته بودم، لحظه ای مکث کردم و متوجه بازی ذهنم شدم. فهمیدم ذهنم باز دارد قصه می بافد و حرکات این دختر را در نگاه من هر لحظه بزرگ و بزرگتر جلوه می دهد و دارد او را در مقابل من قرار می دهد، انگار که در میدان جنگم و او هم دشمن است. حقیقتا که ذهن استاد ساختن سناریوهای عجیب و غریب است. در اکثر این سناریوها نیز تو را آنقدر ضعیف می کند که در نهایت از تمام دشمن های فرضی و ساختگی ذهن خودت شکست می خوری و با یک اعصاب داغان تو را رها می کند به حال خودت.
خلاصه به محض مشاهده بازی ذهنم، لبخندی روی لبم نشست. شبیه به کسی که نقشه توطئه ای را برملا کرده باشد. حالا نگاهم عوض شده بود. آن دختر فقط بازیگوش بود و کمی هم خسته. نمی خواست روی مخ من برود. نمی خواست مرا اذیت کند. او فقط به اندازه من متمرکز نبود.
به محض اینکه نگاهم تغییر کرد، ناگهان همه چیز شکل دیگری برایم گرفت. آن سلفی گرفتن های پی در پی او مرا یاد خواهرزاده ام انداخت که دوست داشت از خودش سلفی بگیرد و من هم با دیدن این صحنه مدام قربان قد و بالا و زیبایی هایش می رفتم. بازیگوشی هایش مرا به خنده می انداخت. کم کم شروع کرد به تعریف کردن از دست خط من و اینکه چقدر باهوش و سریع هستم در درک مطلب و انتقال آن در قالب جملات منظم.
تغییر نگاه من، نه تنها به خودم کمک کرده بود و من آرام شده بودم، او هم آرام تر شد و شروع کرد از من تعریف کردن. حس کردم نگران است که هیچ جزوه ای ننوشته است و هیچ چیز از کلاس نفهمیده. به او گفتم می تواند بعد از کلاس از تمام یادداشت های من عکس بگیرد و اگر هم بخشی از کلاس را متوجه نشده باشد بعد از کلاس به او توضیح می دهم .
خیلی خوشحال شد و گفت که از ساعت شش صبح سر کلاس بوده و حالا که هفت عصر است دیگر توان شنیدن و نوشتن ندارد. با مهربانی به او نگاه کردم و او هم به من لبخندی زد و گفت چقدر شما زیبا هستید. او خودش نیز بسیار زیبا بود و تمام این مدت ذهن من نمی گذاشت زیبایی او را ببینم.
در مسیر برگشت به خانه داشتم به این فکر می کردم که اگر در بازی ذهنم غرق می شدم، حالا عصبی و خشمگین بودم. اما با یک تغییر نگاه، همه چیز رنگ دیگری گرفت. چیزی که مسلم است من نمی توانستم آن دختر را در آن چند ساعت تربیت کنم و به او یا بدهم که در کلاس باید فلان طور رفتار کرد و فلان جور نبود. یا در موضع پند و اندرز دادن بروم و به او بگویم روش صحیح شاگردی در یک کلاس چیست. یا مثلا از او بخواهم او هم مثل من باشد و به استاد گوش بدهد و جزوه بنویسد که قطعا هیچ کدام از این روشها کارساز نبود. اما مهربانی جواب داد.
من در آستانه خشمگین شدن، خشمم را دیدم. متوجه شعله کوچک به پا شده در ذهنم شدم، و اگر آن را به حال خود رها می کردم و یا با میدان دادن به ذهنم آن شعله کوچک را به آتشی بدل می کردم، این خشم بود که مرا می بلعید و می سوزاند.
اکثر ما اتاق فرمان ذهنمان را در جایی بیرون از خودمان تعبیه کرده ایم و در مواقع ضروری، دسترسی مان به آنجا سخت می شود و راه رسیدن به آن صعب العبور. بهتر است از شرایط مختلف کمک بگیریم و خود را هربار به مقر فرماندهی ذهنمان نزدیک تر کنیم. همان شرایطی که تا قبل ازاین موجب آزردگی و عصبانیتمان می شدند، می توانند به فرصت هایی بدل شوند که ما را به خود حقیقی مان نزدیک تر کنند.
#روشنا
برای مطالعه مطالب بیشتر در حوزه خودشناسی روشنا را در تلگرام دنبال کنید: