همسایه دیوار به دیوارمان خانم مسن و مهربانی بود که مرا یاد مادربزرگم میانداخت. پیراهنهای گلدار میپوشید و عینکی ظریف و ساده میزد. خانهاش هم مانند خودش با صفا بود. چند قاب عکس خانوادگی روی دیوار، یک رومیزی ساده کرم رنگ روی میز ناهاخوری و یک گلدان قدیمی هم وسط میز.
فرشهای دستبافت قدیمی که هر روز دم دمهای ظهر میزبان نوری بود که از پنجره مایل به داخل خانه میتابید. روی کاناپه قدیمی قهوهای رنگش، همیشه یک پتو و یک متکا داشت. همه چیز خیلی ساده و مرتب چیده شده بود و خانه شخصیت منیر خانم را گرفته بود و معلوم بود حتی وسایل خانه هم او را دوست دارند.
همیشه از خانهاش صدای تلویزیون میآمد، از صبح خروسخوان تا سر شب. تنها بود، و گمانم صدای تلویزیون همدم خوبی بود برای گریز از تنهایی دوران پیری. هر روز صدای تلویزیون را که میشنیدم خیالم راحت میشد.
اما مدتی بود که صدایی از خانهش نمیآمد. سراغش را گرفتم، بیمار بود و در بیمارستان بستری.
و یک ماه بعد منیر خانم بی آنکه با خانه وداع کند، از دنیا رفت.
خانه تنها شد و خالی، دلتنگ صاحبخانه…
مدتی بعد، صدای آمد و شد از خانه منیر خانم شنیدم و از چشمی در نگاهی انداختم.
چند نفر داشتند وسایل خانه را میبردند تا خانه برای ساکن جدیدش آماده شود.
ساکن جدید، وسایل جدید، سبک زندگی جدید.
خانه از هرچیزی که متعلق به منیر خانم بود خالی شد.
آن میز و گلدان،آن فرشها و آن کاناپه جلوی تلویزیون.
آهی کشیدم، سرم را چرخاندم، به خانهام نگاه کردم.
به مبلها، به فرش، به تابلوها و به کتابهایم، لباسها، کفشها و وسایل شخصیام. به همه آن چیزهایی که یک برچسب «مالِ من» رویش چسبانده بودم.
لبخندی تلخ اما رهایی بخش بر لبانم نشست. با خودم گفتم: چقدر سفت چسبیدهای به چیزهایی که احتمالا چند روز بعد از مرگت، برچسب «بیصاحب» به آنها میچسبد.
به خانه وجودم سر زدم. کمی به عمق رفتم، به درون سرم، به روانم. انباری از کهنگیها و زنگارها دیدم که سفت بهشان چسبیده بودم. باورهای بی اساس و عاریتی، خاطراتی به درد نخور، گفتگوهایی سمی و دور ریختنی، دغدغههایی پوچ و بی ارزش.
چه سفت و سخت به چیزها چسبیده بودم و جای پایم را در مهمانخانهای سرراهی محکم کرده بودم. بعد هم گله میکردم که چرا با اینکه ظاهرا همه چیز «مالِ من» است و کلی چیز دارم، اما دلم خوش نیست و از درون حس میکنم خالیام؟!
دلیلش این بود که به هرحال روزی میرسید که باید همه اینها را همانطور که مرتب چیده بودم میگذاشتم و میرفتم و میراثم را به دست دیگران میسپردم.
اینطور شد که تن به رهایی دادم، به سکوت، به تماشا، به سبکی و به سبکباری، به سفر، به گذر کردن، به عشق.
و دل کندم از وابستگیها، منها و مایَملکش.
تنها به این امید که رها زندگی کنم و رهاتر پرواز کنم.
#روشنا