ویرگول
ورودثبت نام
شاهدِ آرزو
شاهدِ آرزو
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

من و بچه های محل

میشه لطفا با آهنگ "لاله را دیدن " از شروین بخونیدش.اگه بد نوشتم هم تقصیر اونه.

_هنوز میباره،بارون.ساعت ۱۰ شبه ولی همچنان صدای سوت چتره رنگی بچه ها از تو کوچه میاد.

تعطیلات رو اومدیم روستا.تو این روستا خونه مون تو دامنه کوه هست.امروز عصر بعد پنج ساعت خواب در اثر قرص وقتی بیدار شدم، تو استوری دختر عموم دیدم از صخره های انتهایی دامنه کوه،که مصادف میشه با پشت خونه مون...ظهر آبشار راه افتاده بوده.

شالی به سر بستم ،کلاهی پلاستیکی روش چپوندم و از خونه زدم بیرون.صدای سقوط نم نم بارون روی کلاهم امیدوارم میکرد اثری از آبشار مونده باشه. ولی وقتی رسیدم از آبشار ظهر فقط گِل مونده بود و رد سیلاب.همون که تو علوم کلاس شیشم بهش میگفتیم آب رُفت،و چقدر زشت بود آب رُفت.


واسه اینکه ضایع نشم و دست خالی برنگشته باشم خونه، یه سری زدم به تنها مغازه روستا و کیک و ویتامین سی ازش خریدم.تو راه جلوی خونه ی عمو دیدم پسر عمو داره از تو ماشینش چند تا سبد نهال میاره بیرون.واسه این که خیلی بی تفاوت بنظر نیام پرسیدم: اینا چی اند؟گفت نهال گوجه اند،میخوام تو باغچه بکارمشون. راستش بی تفاوت نبودم،حتی دلم خواست کمکش کنم،ولی میدونی ما بزرگ شدیم،زشته.

قدیما،تنها هم بازی های محبوبم پسر عمو هام بودند.از صبح الطلوع تا وقتی که غروب شه دیگه جلومون رو نبینیم ،بازی میکردیم.

گاهی یه قل دو قل ،گاهی قائم ماشک،گاهی هم با گل و ماسه خونه می‌ساختیم،آها یه مدت هم یه بازی ای مثل لی لی میکردیم که اسمش کاشیکی بود.

از غم چه بار اینو یادم میاد که عادل سنگ رو خیلیی کم مینداخت بالا و حسین خیلییی زیاد مینداخت هوا،هر دوشون بازی رو میبردن و من هیچوقت نمیتونستم یادبگیرم که چطور ۵تا سنگ رو جوری رو یه پشت دستم فرود بیارم که نریزند.

یادمه یبار تو یه عصر تابستونی با عادل داشتیم همون برنامه کودک که عروسکش دستاش خیلی دراز بود و صاحبش مجسمه ساز بود رو میدیدیم.

برنامه که تموم شد دقیقا نمیدونم چه فعل و انفعالاتی در من موجب چنان انقلابی شد که گفتم:

ای وای من،عادل ببین داریم بزرگ میشیما،باید تا دیر نشده یکاری کنیم وقتی بزرگ شدیم یه خاطره ای از بچگی داشته باشیم!

انگار نازیلا افسرده ۱۷ ساله زده بود تو گوش منِ ۱۰ ساله و گفته بود یه غلطی کن،فرصتی نمونده.

جلدی پاشدیم رفتیم چند تا پیاز و سیب زمینی گیر آوردیم و کاشتیم تو باغچه ای که عادل ساخته بود.میگفت سیب زمینی ها رو اگه قاچ کنیم و بزاریم زیر خاک سبز میشن،من چقدر به شعف اومده بودم از این ویژگی خارق العاده سیب زمینی .

فکر کنم واسه اینکه خاطره مون خیلی به یاد ماندنی تر بشه عادل رفت یکم گِل هم آورد که مجسمه درست کنیم،ولی خب،آن چنان موفق نشدیم.

اون روزا من بودم و عادل بود و حسین.با اینا بازی میکردم،با خواهرشون میرفتم صفا سیتی.خواهراشون بزرگتر از ما بودن و راه بلد. مثلا هر ظهر با دخترای روستا جمع می‌شدیم میرفتیم تو باغ،می‌نشستیم رو شاخه بلند و محکم درخت انگور. یکی از پسرا رو هم می آوردیم که بره برامون انگور بچینه. اون موقع هنوز گوشیا دکمه ای بودند. سارا یا زینب یه گوشی دکمه ای داشت که توش فقط یدونه آهنگ به نام ناری ناری بود.و ما با چه شادی بی حد حصری روی شاخه انگور تاب می‌خوردیم و ناری ناری گوش میدادیم.


اون درخت خیلی قشنگه،جایی که اون انگور قرار گرفته پشتش یه صخره ۲ متریه،از اون صخره که بری پایین درواقع رفتی تو مسیر رود و بعدش توی رودخونه.

عصر،وقتی که آفتاب مهربون تر میتابه.سایه درختا مثل قصه ها میشن،منظره انگور و رودخونه...مثل یه دکمه به درون خلا هست.

بابا همیشه میگفت نرو تو مسیر رود،ممکنه تو روستای بالا دست سیل اومده باشه و وقتی شما تو رودخونه اید یهو بیاد ببرتتون.

با اینکه حرف گوش کن بودم،ولی بازم میرفتم و شنا کردن پسرا و ماهی و خرچنگ گرفتنشون رو نگاه میکردم.

خودم هم از ماهی و خرچنگ میترسیدم هم شنا بلد نبودم.ولی خب این باعث نمیشد نخوام ببینم اونا اونجا چیکار میکنن. میدونی،حالا که دقت میکنم همیشه تماشاچی بودن رو بیشتر دوست داشتم.

میرفتن شنا میکردن،بعد میخوابیدن رو سنگ ها تا خشک بشن،قیافه های آفتاب سوخته شون واقعا دیدن داشت.


یبار با یه نفر که یادم نیست کی بود رفتم پشت باغ.احساس میکنم اونجا بهشت بود. من همیشه اونجا میرفتم ولی هیچوقت جایی که اون یک دفعه رفتم رو ندیده بودم. همه جا سبز تر بود،آب آبی تر بود،روی پل پر از گل بود،انگار یه صفحه نقاشی بود...اصلا شایدم خواب بود اون که دیدم.

امروز،وقتی بعد ۴۰ دقیقه گریه و حرف زدن با دوست خیالیم نشسته بودم جلوی در و زل زده بودم به رد اشکای آسمون روی زمین...
به این فکر میکردم که چرا نمیتونم لذت ببرم از این بارون زیبا. چرا نمیتونم تمام حس خوبی که از این خاک میتونم بگیرم رو به وجودم تزریق کنم.
مثل کسی ام که نمیتونه هوایی که به ریه اش میکشه رو به سلول هاش برسونه.
شاید،از دلتنگیه .دلتنگی برای یک چیزی که اسمش رو نمیدونم. دلتنگی برای قلبی که فکر کردن بلد نبود.

دیدی همه میگن کاش قدر فلان زمان رو،فلان کس رو بیشتر میدونستیم؟
من قدر میدونستم،من با تمام عقل و دنیای کوچیکم از بزرگ شدن میترسیدم،من هیچوقت از بزرگ تر بودن خوشحال نمی‌شدم. من هیچوقت روز تولدم شادی نکردم. ولی امروز منم مثل تو،میگم کاش.

من بزرگ شدم و دیگه بدون مامانم خونه کسی نرفتم.
بزرگ شدم و تنهایی روی تنه خشکیده و نازک درخت انگور محبوبم نشستم.
بزرگ شدم و تنهایی از رودخونه خشکیده پشت باغ فیلم گرفتم.

من بزرگ شدم و دیگه بغچه نبستم برم بالای کوه مثل عارف ها نماز بخونم.

من بزرگ شدم و دیگه بعد بارون با سکینه نرفتم قارچ بچینم.

من بزرگ شدم و میدونم نباید به سگ خونه عمو نزدیک شم،اون اصلا برای ناز کردن نیست.

من بزرگ شدم و دیگه زینب منو نمیگیره بغلش تا روی تابی که تنهایی درستش کرده تاب بخوریم،زینب چابهاره و تابی دیگه وجود نداره.

من بزرگ شدم و دیگه واسه دیدن خونه همسایه نمیرم روی دیوار،همونطور که ایستادم میتونم خونه شون رو ببینم.

دلم میخواد برگردم به اون روز که زن عمو با شلنگ افتاد دنبالمون،واقعا دوست دارم بدونم چرا،اون خاطره از هیجان انگیز ترین خاطراتم حساب میشه،اما واقعا نمیدونم دلیلش چی بود.

نخواستم بزرگ شم ولی بزرگ شدم و پر شدم از ترس از آینده، بی‌تفاوتی به حال و شرم از گذشته.

منم مثل بابا از پیری میترسم.
و چه فاجعه ای خواهد بود پیری،اگر جوانی این است.




https://vrgl.ir/qHV01
https://vrgl.ir/Wva8X

































































خاطرات بچگیبارانآبشاربازیسیب زمینی
همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید