پوریا کارگر·۴ ماه پیششهر مردگانمینگرید. کلاغی با پر های سیاه، با منقاری بلند و پاهایی چروک. او کلاغی پیر و سالخورده بود و باطنش پیرتر. آن کلاغ تنها دیگر کسی را همجنس و ه…
پوریا کارگر·۴ ماه پیشگودالدر حاله ای از پرتوی گودال زندگی، دل را آمیخته با عشق، کینه بستیم. تکاپویی درونم از شدت شرارت قلب، ضربان میگیرد و موجب تداوم من میشود. تکاپو…
پوریا کارگر·۴ ماه پیشتشنگی توجه؛ در عصر ویترین هاچهره ام از سرخی شرم، چون غروبی است که بر دلم انعکاس دارد. روند تاسف بار فرهنگ ها و ارزش ها بر چهره ی جامعه ام چون خصمی غالب نمایان شده. درد…
پوریا کارگر·۴ ماه پیشطلوعِ غروبسکوت، جرقه، انفجار...هیاهویی پرتلاطم، گلاویز زمان...شدت، غالب بر یکنوایی...چه تندباد سریع و وحشتناکی! فرکانس های فراصوت در کمین نغمه سکوت چ…
پوریا کارگر·۴ ماه پیشاز نیستی؛ تا نیستیدر دل تاریکی، معنا پیدا کردم. اتاقی بی نور و خالی... خالی از هر حس و نجوا... . گویی هیچ نبود؛ نه کالبدی داشتم نه اختیاری. به راستی که من هی…
پوریا کارگر·۴ ماه پیشوهم یا حقیقت؟میروم؛ سوی دریایی بی انتها! سوی افقی بی ابتدا... همان جا که نسیم دل انگیز را بر گوش آدم میرساند. همانجا که صدای موج های پیاپی را به دل، ن…