
تنها یک چیز تغییر کرده, صندلی رو بروی من که خالیه. انگار سالهاست که به اینجا میام و تو نیستی .به اینجا میام, مثل همون وقتها دمنوش بهار نارنج سفارش میدم, به جای خالی تو نگاه میکنم و با تمام وجودم آرزو می کنم ای کاش داستان کتابخانه نیمه شب حقیقت داشت و من به اون روز, اون ساعت برمیگشتم و به جای اینکه فقط سکوت کنم و به چشمهای منتظرت نگاه کنم, چشمهایی که فریاد می زدند : (فقط بگو بمون, بگو می خواهم همیشه با هم باشیم, بمون تا باهم بسازیم,) تمام خواستنم رو فریاد بزنم.
امانگاهت کردم و سکوت پاسخ من بود به هیاهوی درونم و تمنای چشمهای تو که دریایی شده بود مواج. حالا من اینجا هستم در هون کافه قدیمی, روی همون صندلی همیشگی, کنار پنجره ای که تو دوست داشتی بشینی و شمعدونیهای پر از گل کنار حوض رو نگاه کنی و به قول خودت مست عطر شمعدونی بشی . دمنوش بهار نارنج بنوشی, جرعه جرعه, که زندگی کنی طعمش رو . افسوس که دیگه عطر شمعدونی و بهار نارنج نه باعث حس شادی که سبب غمی بی اندازه در قلب من هست.
صدایی آرام و ریتمیک به گوشم میرسه اطرافم رو نگاه میکنم, صدا از کجاست؟ همه جا به آرامی غرق نور میشه, پنجره ای می بینم بدون شمعدونی و من دراز کشیده روی تختم و بالشی خیس از اشکهام . ساعت گوشی همچنان زنگ میزنه .
ماتم برده, تازه میفهمم چه شده! دیشب پیام دادی و خبر دادی که امروزعصر به کافه بریم تا برای آخرین بار هم رو ببینیم. شب تا صبح در خیا بان ها پرسه زدم و نزدیک ظهر با تنی خسته روی تخت ولو شدم و ساعتم رو کوک کردم. ناگهان بلند بلند می خندم و اشک می ریزم از داشتن بهترین فرصت دوباره .

#سه - فصل - عشق