ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۳ دقیقه·۸ روز پیش

سایه

صبح، با نوازشِ سردِ نور بر چهره‌ام شکست. از ژرفای خوابی پر از طرح‌های داستانی ناتمام برآمدم. طبق عادت همیشگی، برای ریختن قهوه، پای بر زمین سرد آشپزخانه نهادم. نوک انگشتانم هنوز از شب قبل، که با شخصیت‌ها کلنجار رفته بودم، کِرخت بود. و در آن لحظه، جهان بر محورِ حقیقتی وهم‌آلود چرخید.

آن پایین، بر کفِ سنگفرش، دو نقشِ سیاه رژه می‌رفتند.یکی را می‌شناختم؛خودی، فرانکِ نویسنده، زنی که می‌نوشت، قبول می‌کرد، ویرایش می‌کرد و منتشر می‌کرد. سایه‌ای صبور و قابل پیش‌بینی.

اما دومی...شبحی بود از جنسِ مه و جوهرِ ناپخته. حضوری با حاشیه‌های لرزان که گویی از دلِ صفحه‌ای پاک‌نشده از رمانم بیرون خزیده بود. گویی رؤیایی بود که تصمیم گرفته بود در جهانِ من، قلم به دست گیرد.

دریغا! چه کردی؟ این سؤال را با صدای بلند پرسیدم. صدایی که در خلوت آشپزخانه پیچید.

ترس، یخ‌زده در رگهایم جاری شد. مگر می‌شود یک نویسنده، دو سایه داشته باشد؟ مگر نه این که همه شخصیت‌های اضافی باید در صفحات کتاب زندانی شوند؟

چشمانم را مالیدم.باز همان صحنه.دست تکان دادم.هر دو با من همراه شدند؛ رقصی عجیب، مانند دو راوی برای یک داستانِ واحد.به پزشک مراجعه کردم. دستگاه‌ها زمزمه کردند و شمارش گرها، چراغ سبز نشان دادند. پزشک با قیافه‌ای جدی گفت: بدنت سالم است. فقط یک نفر هستی خانم.

اما سلامتی چه می‌داند از زنی که ناگهان راویِ دوگانه شده است؟

من دیگر،فرانکِ نویسنده نبودم. من یک جمعیت ادبی بودم.سایهٔ دوم، تنها یک شکل نبود؛ یک حضورِ خلاق بود. وقتی پشت میز تحریرم می‌نشستم تا داستانی واقع‌گرا بنویسم، حس می‌کردم نگاهش بر پشتم سنگینی می‌کند. نگاهی بی‌حرف، پر از تمام داستان‌های جسورانه، شخصیت‌های رها و پایان‌بندی‌های غیرمنتظره‌ای که هرگز جرأت نوشتنشان را نداشتم. برایشان نام گذاشتم: سایهٔ اصلی را نویسنده خواندم، و آن شبح کمرنگ تر را رؤیاپرداز.

شبی که ماه کامل شد، و نورش اتاق کارم را غرق کرده بود، هر دو سایه، دراز و شبح‌وار، بر دیوار روبرویم کش آمده بودند. جرأت کردم. رو به رؤیاپرداز کردم و در سکوتم پرسیدم: تو کجای تاریخِ داستانِ نانوشتهٔ من ایستاده‌ای!؟

پاسخ از ژرفای قلمم برآمد، آرام و شفاف:من آن داستانی هستم که اگر جرأت می‌کردی، می‌نوشتی.من آن شخصیتی هستم که اگر رهایش می‌کردی، جهان‌های تو را فتح می‌کرد.من تمام ژانرهایی هستم که در تقویمِ یکنواختِ سَبک تو جا مانده‌اند.من، پژواکِ ایده‌ی تواَم، پیش از آنکه ترس از نقد، آن را در هم بشکند.

از آن پس، هر لحظه در پشت میز تحریرم به دو نیم شد.نویسنده مرا به سوی ایمنیِ طرح‌های شناخته‌شده و شخصیت‌های منطقی می‌کشید. رؤیاپرداز مرا به ژرفنای بی‌کرانِ فانتزی‌های تاریک و هیولاهای زیبای ناشناخته فرا می‌خواند.من،صحنه‌ی نبردی شدم بی‌صدا؛ نبردی میان آنچه می‌نویسم و آنچه می‌توانستم بنویسم.این جنگ،آرامش را از من ربود. هویت ادبی من در مهِ احتمالات گم شده بود.زندگی به میدان نبردی دوگانه بدل شد. هر طرح داستانی، یک تراژدی شد. وقتی بین نوشتن یک رمان عاشقانه‌ی پرفروش و یک داستان کوتاه تجربیِ نامعلوم مردد می‌ماندم، نویسنده به سمت گزینهٔ مطمئن می‌رفت و رؤیاپرداز به سمت خطرناک‌ترین و درخشان‌ترین ایده اشاره می‌کرد.روزی، از بارِ این همه دوگانگی، بر نیمکتی در پارک، کنار یک دفترچه‌ی خالی فرود آمدم. نور خورشید، هر دو سایه را در آغوش گرفت و یکی کرد.

در آن لحظه،گویی پرده‌ای کنار رفت.دریافتم که رؤیاپرداز دشمن نیست؛ او گواهِ ظرفیتِ بی‌کران من برای آفرینش است.او کتابِ ایده‌های محقق‌نشده‌ی من است، و من، هم خواننده‌ام و هم نویسنده‌ی فصل‌های جدید.به آرامی برخاستم. به رؤیاپرداز نگاه کردم و با قلبی آکنده از صلح گفتم:بیا. تو نیز جایی در خانۀ واژه‌های من داری.تو یادآوری می‌کنی که حتی در خطوطِ مستقیمِ طرح‌داستان، پیچ‌وخم‌های زیبایی وجود دارد که هرگز نوشته نشد. تو،موسیقیِ سکوتِ بین کلمات منی و من،با تو و در کنار تو، نویسنده‌ای کامل‌تر از همیشه‌ام.

اکنون، با سه نفر پشت میز تحریرم می‌نشینم:من،سایه‌ی نویسنده‌ام و سایه‌ی رؤیاپردازم.

نویسنده مرا در ساختار و نظم راهنمایی می‌کند.رؤیاپرداز افق‌های دوردستِ خیال را به من نشان می‌دهد و من،در میانه‌ی این دو، یاد گرفته‌ام که نویسندگی، نه انتخابِ یکی و ترکِ دیگری، که نواختنِ هماهنگِ هر دو نوت در سمفونیِ داستان است.

ما سه‌نفریم: واقعیتِ قلم،رؤیای کلمات و من،فرانک پلی هستم بین این دو.

داستان کوتاهسایهنویسنده
۳۴
۳۵
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید