چالش بهمن ماه طاقچه یکم برام عجیب بود. لااقل عنوانش عجیب بود!
عاشق شدن رو یاد می دن؟ کجا؟!
البته اگر بخوام نگاه علمی داشته باشم، بله ؛ عاشق شدن رو باید یاد گرفت! عاشق موندن رو هم همینطور. اینکه چطور عاشق آدم اشتباه نشیم؟ و اینکه وقتی عاشق آدم درست خودمون می شیم، چطوری ازش مراقبت کنیم.
اما خیلی وقت ها هیچ چیز در کنترل آدم نیست و عشق بدون برنامه قبلی وارد میشه! از جایی که آدم تصورش رو هم نمی کنه، نسبت به آدمی که شاید فرد قبلا انتظارش رو نداشته. درست مثل داستان همین کتاب!
کتاب " عشق و دیگر هیچ" نوشته ی الکساندرا کلانتای.
کتاب در مورد ناتاشا و ماجرای عاشقی اون نسبت به سنیا ست. البته اسم ها طولانی تر و عجیب ترند، من ترجیح دادم همون اسم کوتاهی که حفظ کردم رو بیارم.
این دو نفر همکار همدیگه تو حزب سیاسی هستند و ناتاشا ندیده و نشناخته، عاشق اندیشه و شخصیت سنیاست. تا اینکه این دو با هم برای کاری هم سفر میشن و این قرابت، اونا رو عاشق هم می کنه! اما نکته ی این عشق اینجاست که سنیا متاهله و ناتاشا هم اینو می دونه. حتی با زن یارو مراوداتی هم داشته! ناتاشا تبدیل به یه معشوقه مخفی میشه...
راستش نمی دونم اسم این احساس رو بشه عشق گذاشت یا نه؟ خصوصا حسی که در شخصیت مرد ماجرا جریان داره و رفتارش و کاراش...
اما ناتاشا واقعا عاشق شده! واقعا در معشوق ذوب شده. دلتنگ می شه، بی قراری می کنه، تصمیم می گیره رابطه رو خاتمه بده، اما هر بار با دیدن سنیا منصرف می شه..
هر وقت حرف چنین ماجراهایی می شه، حتی با اینکه تو این سال ها سریال های ترکی کلی مثلث و مربع و چند ضلعی های عشقی به خورد مردم دادن، بازم اسم خیانت کنار این کار هست و زشتی خاص خودش رو داره. و ما معمولا سه گونه رای و نظر داریم! اول اینکه حتما زن اون آقا کم و کاستی گذاشته، دوم اینکه اون آقا چقدر پست و هوسران بوده و سوم اینکه اون معشوقه چقدر زن بدکاره و حقیری بوده!
من الان در مورد این داستان چیزی نمی گم که لو نره، ولی یه بار یکی تعریف می کرد که یه معشوقه برای مشاوره رفته بوده سراغش و بهش گفته: " هیچکس به من حق نمی ده تا وقتی که در جایگاه من قرار بگیره. من عاشق شده بودم! اما در زمان نا مناسب! شاید اگر اون مرد رو چند سال زودتر می دیدم، اون هم بجای زنی که الان باهاش زندگی می کنه، ممکن بود که عاشق من بشه.. بنابراین به خودم حق دادم که شانسمو امتحان کنم و شروع کردم به دلبری کردن از مردی که عاشقش بودم و فکر می کردم بهتره با من باشه! اما هر روز و هر شب کابوس اینکه دارم به یه زن دیگه بد می کنم رهام نمی کرد.. هرچند گاهی خودم رو اینطور دلداری می دادم که حتما اون زن خیلی خیلی کمتر از من دوسش داره... "
نمی دونم واقعا که چی باید گفت! فقط امیدوارم که هیچوقت جای چنین زنی نباشیم!
تو کتاب عشق و دیگر هیچ، هر بار ناتاشا تصمیم گرفت خودش رو از این رابطه ی ملالت بار نجات بده، من کل ذوق کردم و هر بار که با یه نامه ی دلتنگی و اشک و ناله دلش به رحم اومد، با مخ خوردم تو دیوار! مثل اینجا:
ولی دلم هم براش می سوخت و سعی می کردم خودم رو جاش بذارم تا درکش کنم.
من با خوندن این کتاب سرگرم شدم ولی ازش لذت نبردم. شاید چون عشق رو در غزلیات حافظ و سعدی و مولانا یاد گرفتم، شاید چون عشق برای من چیزی بیشتر از یکی شدن دوتا جسم هست...