مُرتِژیک
مُرتِژیک
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خدا کریمه


حالا دیگر می‌دانستیم که قرار است از پیش هم برویم. دیگر امیدی برایمان نمانده بود. ما از دست داده بودیم تمام چیزهایی را که برایشان در جنگ بودیم.

یک دفعه آمده بود مغازه و با لحنی که انگار مدت‌هاست در ذهنش تمرین کرده بود؛ گفت: « دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! همیشه وضع همینه. اول ماه بدهی صاف می‌کنیم و از وسط ماه به بعد باید با هوا خودمون رو سیر کنیم» راست می‌گفت. سه سال پیش که قرار بود برای خودم مغازه‌ای بزنم و نوکر و ارباب خودم باشم، مهمانی مفصلی گرفتیم و چندتا از پول بده‌های فامیل را دعوت کردیم تا بتوانیم ازشان قرض بگیریم و مغازه را آباد کنیم.

مهمانی که تمام شد ما ماندیم و ظرف‌های کثیف و خانه‌ای به هم ریخته. تا آمدیم حرف بزنیم گوشی یکی زنگ خورد و خبر مردن بزرگ فامیل را داد. پیرمردی ۸۰ ساله که طوری زندگی کرد تا همه از او جز به نیکی یاد نکنند. فضای خانه سنگین شد. یکی از خانم‌ها شروع کرد به گریه و زاری و دیگر بقیه مهمانی همه در شوک خبری فرورفته بودند.

مهمان‌ها که رفتند رو به من کرد و گفت: « اینم از شانس ما پیرسگ حالا باید امشب می‌مرد» نگاهش غم داشت مانند سربازی که رو به روی دشمن ایستاده و خشاب تفنگش در مهم‌ترین لحظه زندگی‌اش، تمام شده. حالا سه سال از آن ماجرا می‌گذرد و ما با وام‌های بانکی مغازه را گرفته بودیم، اما پولی نداشتیم تا مغازه را پر کنیم. پدرم گفت: « با همین چیزای کوچیک شروع کنید لازم نیست از اول مغازه کامل باشه که. خدا کریمه شما شروع کنید اوس کریم کمک می‌کنه.» اوس کریم اما تمام بلیط‌های شرط بندی‌اش را روی باخت ما خریده بود. می‌دید که داریم له می‌شویم و کاری نکرد.

امروز وقتی آن لحن سردش‌ را که انگار دندان نیش گرگی باشد به صورتم زد. هیچ نمی‌توانستم بگویم. حق با او بود. ما باخته بودیم. همه‌ی زندگی‌مان را. تخم مرغ شانسی ما برای این زندگی پوچ بود.

قرار بود بعد از اینکه مغازه سامان گرفت و چرخش چرخید. عروسی بگیریم. مادرش وقتی سیزده سال داشت مرده بود و پدرش یک ماه بعداز عقدمان فوت کرد. پدرم دختر نداشت او را مانند دخترش می‌پرستید و مادرم جای مادر نداشته‌اش را برایش پر می‌کرد. من پلی بودم که بدبختی را به شوم بختی وصل کرده بودم.

وقتی وارد مغازه شد نمی‌دانستم برای چه آمده و وقتی رفت می‌دانستم که تصمیم‌ش را گرفته. که برای همیشه برود. چند ماهی می‌شد که او داشت خرج همه‌ی ما را می‌داد. در یک آژانس هواپیمایی کار پیدا کرده بود و بلیط سفرهایی که آرزو داشت برود را برای صاحبانشان چاپ می‌کرد.

غروب که به خانه آمدم. اشک مادرم را دیدم که گوشه حیاطی که دیوارهایش نم گرفته چمباته زده و دارد آرام می‌زند روی پایش. سایه‌اش را دیدم که از کنار پدرم گذشت و وارد حیاط شد. چمدان‌ش را مثل بچه‌ای که باری سنگین بر می‌دارد و به چپ راه می‌رود، دستش گرفته بود. مثل حیوانی که دست خالی از شکار برگشته باشد نگاهش کردم و او انگار که از قبل می‌دانست فاتح نبرد است با حالتی که شرمسار بود از پیروزی گفت: «من دارم می‌رم. به کجاش رو نمی‌دونم ولی اینو می‌دونم نباید اینجا بمونم. من دوستت داشتم ولی دوست داشتن خالی مثل کیک بدون شکره از دور قشنگه اما وقتی مز‌ه‌اش کنی حالت رو بهم می‌زنه» همیشه عادت داشت که برایم تصدیق حرف‌هایش از مثال‌های عینی استفاده کند. حتی پیچیده‌ترین مسائل جهان را می‌توانست با مثال به آدم بفهماند. باز هم نگاهش کردم. حرفی نداشتم. همه‌ی جوانی‌اش به پای من و خانواده‌ام رفته بود. دید حرفی نمی‌زنم گفت:« احضاریه طلاق تا چند روز دیگه میاد. من از مهریه‌ام گذشتم چون نمی‌خواستم با این اوضاع خانواده‌ت زندان هم بیوفتی» مادرم شیون بلندی کرد، انگار که دارند دخترش را در خاک می‌کنند. نگاهی به مادرم کرد و بعد طوری که انگار بخواهد با راه‌رفتن بغضش را مخفی کند چمدان را روی زمین کشاند و سمت در رفت. صدای چرخ‌های چمدان نوید روزهای سیاه‌ آینده را می‌داد.



داستانامیدفرانتس کافکاخداعشق
مغزی لوچ که آب برای شستشو پیدا نمی کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید