این مسیر یه ترنهوایی از احساسات بوده. ولی حالا مقصدش اینجا در مرحله شادی از زندگیمه :)
در بیشتر عمرم مجبور بودم، خانوادمُ راضی کنم و درمورد چیزای مختلف به افراد گوش کنم؛ انتخاب کار، زندگیم و حتی درمورد عشق! و این عواقب زیادی برای من داشته که هنوز در تلاشم تا از شرشون خلاص شم.
من یاد گرفتم که خوبه به خودم تکیه کنم. افراد زیادی هستن که باور دارن به بقیه نیاز دارن چون از تنهایی میترسن. شما چطور؟ آیا ترجیح نمیدین به خودتون تکیه کنین؟ من که ترجیح میدم برای زندگیم به خودم تکیه کنم و به توانایی خودم باور دارم.
من یاد گرفتم مهم نیست بقیه چی میگن. تقریبا هر روزِ زندگیم، خانوادم تحقیرآمیز به شغلم نگا میکردن، با اینکه درآمدم هشت برابر مینیمم بود! من در نهایت متوجه شدم گاها سستی افراد مسبب اینچنین نگاهی به شما میشه.
من خودم رو وقتی هنوز درگیر صحبتهای دیگران درمورد خودم بودم، پیدا کردم(منظور اینکه سخته از شرش خلاص شد و گاها فکر میکنیم این اتفاق افتاده ولی وقتی با دقت به خودمون نگاه میکنیم خودمون رو هنوز درگیرش میبینیم)
و این کار آسونی نیست، روزایی هستن که احساس وحشتناکی دارم، اما روزای خوب بیشتر از روزای بدن. من 100 درصد مطمئنم تصمیم درستی گرفتم. من حاضرم دوباره زندگیم بسازم.
برگرفته از medium.com نوشته Lia Chen