مسعود شکری خیادانی
مسعود شکری خیادانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

جرعه ای دلسترتاید (از مجموعه خاطرات خوابگاهی)

با حسین در اتاق نشسته بودیم. نمی دانم چه شد که دل به دریا زد و رفت دلستری خرید و آمد. مشغول خوردن شدیم. کمی از آن اضافه آمد. علی هنوز به اتاق نیامده بود. حسین فکری به ذهنش رسید...

گوشی را برداشتم و شروع به فیلم گرفتن کردم. از صحنه ای که حسین قوطی دلستر را برمی دارد، درش را باز می کند و مقداری تاید درون آن می ریزد. البته چون با دوربین فاصله داشت، اینطور به نظر می رسید که تاید درون دلستر ریخته شده ولی حتی یک ذره هم ریخته نشده بود.

ضبط فیلم تمام شد و اتفاقا علی از راه رسید. مشغول کارهای خودمان بودیم. حسین به علی تعارف کرد که دلستر بخورد. او که تعجب کرده بود:

- چی شده، شما که برای کسی دلستر باقی نمی گذاشتید؟

- ای بابا... حالا بیا و خوبی کن! یک بار هم که لطف کردیم، اینطور برخورد می کنه.

- باشه... ببخشید! فقط کمی تعجب کردم!

دلستر را در دست گرفت و یه ضرب رفت بالا. خیلی جلوی خودم را گرفتم که نخندم. بعد از چند دقیقه، حسین به علی گفت: ما یک فیلمی داریم که دوست داریم تو هم ببینی!

علی که هر لحظه به تعجبش اضافه می شد، آمد تا ببیند قضیه چیست. فیلم پخش می شود. علی می بیند که آن نوشیدنی گوارایی که همین چند لحظه پیش یک ضرب بالا رفته و چقدر از خستگی اش کم کرده است، در حقیقت معجون دلستر با تکه های تاید بوده است.

هنوز فیلم تمام نشده بود که شروع کرده به بد و بیراه گفتن.

- من از اول هم می دونستم که یک کاسه ای زیر نیم کاسه است. واقعا شما آدم بشو نیستید! خیلی نامردید!

بعد از چند دقیقه که گذشت، علی دستش را روی شکمش گذاشت و از درد به خود پیچید و ناله کرد و گفت که ببینید نتیجه اش را....

حالا ما هر چی خواستیم ثابت کنیم که اصلا ذره ای تاید درون آن نبوده است و فیلم اینطوری گرفته شده، باور نمی کرد. هر چه تلاش کردیم، فایده ای نداشت و قبول نکرد. کار به جایی رسید که از شدت دل درد راهی بیمارستان شد. نمی دانستیم که بخندیم یا تا بیمارستان همراهی اش کنیم.

خاطرهزندگی خوابگاهیخاطره نویسیدوران دانشجویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید