بعضی وقتا که بیقرارم و نمیدونم باید چیکار کنم، میرم تو گوگل یا یوتیوب سرچ میکنم: من چه غلطی باید با زندگیم کنم؟ و گوگل بنده خدا هم سعی میکنه از این ور و اون ور و با کمک هوش طبیعی و مصنوعی و سرچ هیستوریم و... تاحد توانش جوابمو بده.
اما خب بعدش با خوندن یکی دوتا مطلب یا دیدن دو سه تا ویدیو یه چیزی ذهنمو درگیر میکنه: من همچنان نمیدونم با زندگیم چه غلطی کنم!
افکارم خیلی پراکندست و باعث میشه کارامم پراکنده باشه. مثلا الان داشتم دو تا ویدیو تو یوتیوب درباره باکتری ها میدیدم. چرا؟ نمیدونم! نه به رشتم مربوطه نه بدردم میخوره. حالا تازه داشتم یادداشت برداریم میکردم! و این درحالیه که پس فردا اولین امتحان ترم دانشگاهو دارم و هنوز هیچی نخوندم. البته امتحانش آسونه...
نیمه شب که میشه دوست دارم نخوابم. دوست دارم بیدار باشم و یه عالمه کار کنم. کتاب بخونم، یه عالمه چیز میز یاد بگیرم، زبان بخونم و به درسام برسم. اما بعدش میبینم حوصلشو ندارم! اما جالبیش اینه که هر شب همینطوریه. و هر شب به زور، مسواک زده یا نزده، شکستو قبول میکنم و میرم میخوابم.
دوست دارم فکر کنم این بیقراریهای شبانم، یا اون افکار منفی که وقتای بیکاری میان سراغم و یا استرسهای بیخود و بیجهتم، همش بخاطر افسردگیمه. بخاطر اینه که یه لحظه هر از گاهی موفق میشه دست سیاهشو از روی پتوی سنگین دواهام بکشه بیرونو یه چنگکی بهم بزنه.
ولی آیا واقعا اینطوریه؟ یعنی ذرهای از این بیقراریها و افکار منفی توی واقعیت جایی ندارن و همش زاییده ذهن افسرده منه؟ پس چرا انقد واقعی بنظر میان و چرا انقد واقعی منو میترسونن؟
هه... من هنوز یه بچه ام مگه نه؟ این فکری بود که الان اومد تو ذهنم. بعضی وقتا اینطور به نظر میاد که یه قاضی بداخلاق و خشن توی مغزم هست که ساده ترین کارامم قضاوت میکنه.
یه چیز جالب بگم. من خیلی خوابم سنگینه و همیشه بزور بیدار میشم. واس همین از یه ماه پیش تصمیم گرفتم شبا روی فرش بخوابم و فقط یه پارچه نازک رو خودم بندازم. تا بلکه دل کندن از رخت صبح ها برام آسون تر شه! خب اولش واقعا شد. زودتر و راحتتر از خواب پا میشدم. ولی مغز سازشگر من خیلی راحت بعد چند روز گفت: رو فرش میخوابیم؟ اوکیه! و اینطوری شد که الان ده تام زنگ بذارم انگار نه انگار. دوباره میگیرم رو فرش نرم و راحت میخوابم! امشب میخوام رو سرامیک و بدون پارچه بخوابم! شوخی کردم. البته مطمئنم که به اینم عادت میکنم.
چند دقیقه پیش اسم یه آشنای قدیمیو تو اینترنت سرچ کردم. تو چندین سایت مختلف اسمشو آورد. یذره تو اون سایتا گشتم و به قبلنا فکر کردم. با خودم میگم من هنوز درگیر گذشتهام. چطور انتظار زندگی تو حال و ساختن آینده رو دارم؟
برای تدریس زبان تو دوتا آموزشگاه مصاحبه دادم و هردوش قبول شدم. چند وقت دیگه کارمو شروع میکنم احتمالا. اما اصلا مطمئن نیستم. مطمئن نیستم که توانایی تدریسو داشته باشم. درس دادن یه ظرفیتی میخواد و نمیدونم که ظرفیتشو دارم یا نه. مثلا یکی از استادامون اصلا ظرفیت تدریسو نداره و همین باعث میشه هرازگاهی قاطی کنه سرکلاس. دلم واسش یه جورایی میسوزه . اما نمیخوام دلم واسه خودمم بسوزه! پس ادامه میدم اما امیدوارم که ظرفیتشو داشته باشم.
سریال پیشنهادی: Six feet under. جالبه. هرقسمتش با مرگ یکی شروع میشه (قاضی درون: همینه دیگه افسردهای بدبخت!) خلاصه که... آره...پیشنهاد میشه
همین